گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ اجتماعی ایران
جلد چهارم
.نتايج حكومت فردي در شرق‌




در تمام دوران بعد از اسلام، اكثر سلاطين و فرمان‌روايان، به منافع آني خود مي‌انديشيدند و مانند خلفاي متجاوز و فاسد بني اميه به مردم تكيه نمي‌كردند و در مسائل و مشكلات اجتماعي با خبرگان و اهل اطلاع مشورت نمي‌نمودند و از افكار و تمايلات خلق الهام نمي‌گرفتند، به همين علت بنيان حكومت آنان متزلزل بود. اگر آنها كمابيش به منافع و مصالح مردم توجه مي‌كردند و براي حسن اداره كشور و تثبيت موقعيت خود و جانشينان، سازمان اداري و لشكري صحيحي بوجود مي‌آوردند، پس از مرگ آنها، همچنان چرخهاي امور سياسي و اقتصادي كشور به حركت خود ادامه مي‌داد و بنيان آرامش عمومي درهم نمي‌ريخت.
در تاريخ بخارا مي‌خوانيم، همين‌كه امير رشيد عبد الملك پادشاه ساماني در شوال 350 ضمن چوگان‌بازي از اسب به زير افتاد و هلاك شد، «در شب، غلامان به سرا اندر آمدند و به غارت مشغول شدند. خاصگان و كنيزان منازعت كردند و سراي را آتش زدند، تا همه سوخت و درونش هرچه ظرايف بود از زرينه و سيمينه همه ناچيز شد و چنان شد كه از بناها اثري نماند.» «2»
اين جريان و كليه حوادثي كه در پايان حكومت غزنويان و سلجوقيان و خوارزمشاهيان و ديگر سلسله‌ها به وقوع پيوست، جملگي نشان مي‌دهد كه در ايران، حكومتها به مردم متكي نبودند و از افكار عمومي الهام نمي‌گرفتند و سازمان و تشكيلات پابرجا و استواري نداشتند، در نتيجه هنگام بروز حوادث ناگوار، مردم نيز از آنها پشتيباني نمي‌كردند. شك نيست كه، در جامعه‌اي كه با اصول فئوداليسم اداره مي‌شود، در اثر پراكندگي خلق، و تضاد منافع طبقاتي و ابتدائي بودن وسايل توليدي، نمي‌توان انتظار داشت كه سطح فرهنگ و دانش عمومي به پايه‌اي برسد كه در مقام دفاع از منافع فردي و اجتماعي خود برآيند، و در پرتو تشكيلات صحيح، حكومتها را مجبور كنند كه (مردم) را به حساب آورند. با اين حال و با تمام اين نارسايي‌ها، چنان‌كه در جلد دوم، ضمن تاريخ سياسي ايران ديديم، بارها مردم ايران و ديگر ملل خاورميانه براي تأمين آسايش نسبي و مبارزه به پاخاسته و با سرسختي مبارزه كرده‌اند منتها چون متحد و متشكل نبودند كمتر نتيجه گرفته‌اند.
بطور كلي اكثر سلاطين مستبد شرق، نظير سلطان محمود غزنوي، امير تيمور گوركاني،
______________________________
(1). لاكهارت، تاريخ صفويه، ص 15 به بعد
(2). تاريخ بخارا، به تصحيح مدرس رضوي، بنياد فرهنگ، 1351، ص 37
ص: 152
نادرشاه و ديگران براي مردم و شخصيت انساني آنان ارزش و مقامي قائل نبودند، اگر اكثريت خلق، براي حفظ حقوق خود عليه متجاوز ستمگر، يا مأمور ظالم غاصبي قيام مي‌كردند، به جاي اينكه مورد تأييد و تقويت حكومت وقت قرار گيرند، مورد تنبيه و توبيخ واقع مي‌شدند بارتولد محقق شوروي مي‌نويسد:
محمود، اهالي كشور را به دو دسته تقسيم كرده بود، نيروهاي مسلح و اهالي محل، او به سپاهيان حقوق مي‌داد و از آنها انتظار داشت كه بدون چون و چرا، تمام قوانين او را اجرا كنند. و از مردم معمولي، به نام اينكه آنها را از تعرض دشمنان مصون مي‌دارد، توقع و انتظار داشت كه تمام عوارض و مالياتهاي تحميلي را بپردازند.
با اين حال نبايد تصور كرد محمود خود را مسئول تأمين آسايش مردم مي‌پنداشت براي آشنا شدن با طرز فكر محمود، واقعه تاريخي زير جالب توجه است:
زماني كه سلطان محمود در هندوستان بود، قراختائيان به خراسان و بلخ حمله بردند چون مردم در مقابل مهاجمين پايداري كردند، قراختائيان نيز پس از فتح شهر، شروع به غارتگري كردند، محمود به جاي آن‌كه مقاومت مردم را مورد تأييد و تشويق قرار دهد، برعكس آنها را توبيخ كرد و گفت مردم حق مقاومت و مداخله در امور جنگي ندارند. محمود به مردم گفت:
قراختائيان براي آن شهر را خراب كردند و آتش زدند كه شما در مقابل آنها مقاومت كرديد، من بايد بهاي تمام اين خسارتها را از شما بگيرم. ولي شما را مي‌بخشم، به شرط آن‌كه اين عمل تكرار نشود. سلطان از شما ماليات، هدايا و سهميه مي‌خواهد تا شما را در پناه قدرت خود گيرد.
اينك عبارت بيهقي: «مردمان رعيت را با جنگ كردن چه كاري باشد؟ لاجرم شهرستان ويران شد و مستغلي بدين بزرگي از من بسوختند ... پس از اين‌چنين مكنيد كه هرپادشاهي كه قوي‌تر باشد و از شما خراج خواهد و شما را نگاه دارد خراج ببايد داد و خود را نگاه داشت.» «1» به اين ترتيب مي‌بينيم كه سلطان محمود نه تنها با آزادانديشي و تجلي هرنوع فكر فلسفي و اجتماعي مخالف بود بلكه با قيام مردم عليه دشمنان كشور نيز مخالفت مي‌نمود. به قول بارتولد «محمود به همه اتباع خود همچون نيروي پرداخت‌كننده ماليات و عوارض و غيره مي‌نگريست و هرگونه تجلي مراتب ميهن‌پرستي را از طرف آنان بي‌جا مي‌دانست.» «2»
گيبون مورخ نامدار انگليسي برخلاف محمود مي‌گويد: «مسلما مردماني كه حاضر به برداشتن اسلحه در راه دفاع از جان فرزندان و اموال خويش نباشند بهترين و فعالترين نيروي طبيعي خويش را از كف داده‌اند.» «3»
همچنين چند قرن بعد در سال 1789 هجري موقعي كه سپاه تيمور براي سركوبي سلطان زين العابدين، پسر و جانشين شاه شجاع حركت كردند و از راه همدان و گلپايگان به
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، 551
(2). بارتولد، تركستان‌نامه، ج 2، ص 614
(3). گيبون، انحطاط و سقوط امپراتوري روم، ترجمه طاهري، ص 582
ص: 153
اصفهان رسيدند، علما و روحانيون اصفهان از تيمور امان خواستند و موافقت كردند كه مالي به عنوان (نعل‌بها) تسليم تيمور كنند ولي مأمورين تيمور به جاي آن‌كه طبق قرارداد «نعل‌بها» از مردم اصفهان مطالبه كنند به مال و عرض و ناموس مردم تجاوز كردند. در چنين احوالي، تحت رهبري «علي كچه‌پا» قيام كردند، عده‌اي از مأمورين و سربازان تيموري را كشتند- تيمور به جاي آن‌كه به موضوع رسيدگي كند و اين عمل طبيعي و انساني را تأييد و تصويب نمايد، فرمان قتل عام اهالي را صادر كرد و دستور داد هفتاد هزار سر از كشتگان به او تحويل دهند، به قول مؤلف كتاب ظفرنامه «... اداره مخصوصي جهت ضبط و ثبت سرها مقرر شد. محافظت محله سادات و كوچه موالي تركه و خانه خواجه امام الدين واعظ و اشخاصي كه لشكريان تيمور را پناه داده بودند، به عهده دسته‌اي از سپاهيان تيمور واگذار شد و از بقيه هركس ديگر را كه يافتند، كشتند و كساني كه شخصا نمي‌خواستند قتل نمايند سربريده مي‌خريدند و تحويل مي‌دادند، قيمت هر سر كه در آغاز كشتار بيست دينار بود، در اواخر كار، به نيم دينار رسيد و از سرها مناره‌ها ساختند ...» «1»
با اين‌كه اكثريت قريب به اتفاق مورخان ايران بعد از اسلام، دست‌پرورده دولت وقت و وابسته به زمامداران بودند و از قيامها و اعتراضات خلق سخني به ميان نياورده‌اند، با اين حال، در تاريخ بعد از اسلام، مكرر به مواردي برمي‌خوريم كه حاكي از تظاهرات خلق و اعتراض مردم بر اعمال نارواي فرمانروايان است. في المثل در تاريخ سيستان مي‌بينيم كه «عشان بن نصر» كه «مردي اصيل و از سيستان بود.» «2» عليه فرمانرواي «بست» به پاخاست. احمد از طرف ابراهيم قوسي مأمور سركوبي او شد و بالاخره سرعشان را به دار آويختند، مردم شهر از طبقات مختلف بر اين عمل اعتراض كردند مخصوصا «عياران و مردان مرد بسيار بر او جمع شدند، چه از بست و چه از سيستان» «3» ناچار ابراهيم قوسي از در مسالمت درآمد، احمد را از بست فراخواند و مرد ملايمي را به جاي او گماشت. «او مردمان را بنواخت و بدو آرام گرفتند.» اين وقايع كه در نيمه اول قرن سوم هجري به وقوع پيوست، به خوبي نشان مي‌دهد كه در ايران از ديرباز افكار عمومي وجود داشته و در روش عملي و سياسي فرمانروايان كمابيش اثر مي‌گذاشته است.
تظاهرات مصنوعي: گاه زمامداران براي تسكين اغراض شخصي عده‌اي را با تهديد و تطميع به تظاهر عليه دشمنان خود برمي‌انگيختند- در تاريخ سامانيان مي‌خوانيم پس از آن‌كه ابو العباس تاش از ابو الحسن سيمجور شكست خورد عده‌اي از ديالمه و خراسانيان را كه اسير شده بودند با رسوايي تمام به بخارا گسيل داشتند. در شهر، «مخنثان بادف و امثال آن از آلات ملاهي به استقبال شتافته دوكهاي زنان در دست آن جماعت نهادند و زبان به سخريه و استهزاء
______________________________
(1). علي يزدي، ظفرنامه، به تصحيح محمدلوي عباسي اميركبير، تهران 1336، ج 1، ص 312
(2 و 3). تاريخ سيستان، ص 191 (تلخيص از: يعقوب ليث، دكتر باستاني پاريزي، ص 2 به بعد)
ص: 154
گشادند پس همگان را در قلعه قهندز محبوس گردانيدند ...» «1»
همچنين در سلجوقنامه ظهير الدين نيشابوري مي‌بينيم كه در دوران ملكشاه پس از آن‌كه احمد بن عبد الملك عطاش را به امان از قلعه به زير آوردند او را «... دست بسته بر شتري نشاندند و در اصفهان آوردند و افزون از صد هزار مرد و زن و كودك بيرون آمدند با انواع نثار از خاشاك و سرگين و پشكل و خاكستر، با دهل و طبل و دف و مخنثان در پيش، حراره و بذله‌گويان، شخصي در اين حالت از وي پرسيد كه تو دعوي علم نجوم كني، در طالع خويش اين درنيافتي؟
جواب داد كه در احكام طالع خود، ديده بودم كه به جلالي در اصفهان روم كه هيچ پادشاهي نرفته باشد ... او را به نكالي هرچه تمام‌تر بكشتند و بسوختند و قلعه خراب فرمود ...» «2»

تجلي افكار عمومي و مخالفت مردم با عمل دولتيان‌

اشاره

در تاريخ بيهقي مي‌بينيم كه در ماجراي به دار آويختن حسنك وزير، عمال بوسهل، به او دشنامهاي سخت دادند، از جمله او را مواجز (يعني مزدور) خواندند، و مردم را تحريص و تحريك كردند كه او را سنگباران كنند. سپس به قصد اهانت به او تكليف دويدن كردند، ولي او اعتنا نكرد. مردم به جاي پيروي از تمايلات دولتيان، زبان به اعتراض گشودند و نزديك بود كه غوغائي بزرگ برپا شود. «كه سواران سوي عامه تاختند و آن شور بنشاندند. و حسنك را سوي دار بردند و به جايگاه رسانيدند آواز دادند سنگ زنيد، هيچ‌كس دست به سنگ نمي‌كرد و همه زار مي‌گريستند، خاصه نيشابوريان، پس مشتي را زر دادند كه سنگ زنند، و مرد خود مرده بود كه جلادش رسن به گلو افكنده بود و خفه كرد ... چون از اين فارغ شدند، بوسهل و قوم از پاي دار بازگشتند و حسنك تنها ماند، چنانكه تنها آمده بود از شكم مادر.» «3»
دسته‌بنديهاي سياسي در قرون‌وسطا: در دوره قرون‌وسطا، احزاب و اجتماعات به معني امروزي وجود نداشت. ولي بين قدرتمندان و فئودالهاي بزرگ از يك طرف و بين پادشاه و وليعهد او از سوي ديگر غالبا اختلافات و مبارزاتي نهاني وجود داشت. و هردسته كه قدرت مي‌يافتند، مخالفان خود را از پاي در مي‌آوردند. چنان‌كه سلطان مسعود چون به قدرت رسيد «... دست در نواب پدر كرد و يك‌يك فرومي‌گرفت و بند مي‌كرد و يا مي‌كشت و مي‌گفت تدبير آنست كه اين گرگان پير را از دست برداريم تا تشويش و فتنه نشود. اما حسنك را بفرموديم تا به دار كشيدند ... و دويم بفرمود تا حاجب علي را فروگرفتند و او را به قلعه بفرستادند و بند كرد و دربند بمرد و سوم عم خود امير يوسف را فروگرفت كه مردي بيگناه بود ... و جوانان و نوخاستگان در كار آمدند و نصايح و اندرزهاي بونصر مشكان و ديگر خيرخواهان در مسعود مؤثر نيفتاد و كرد آنچه كرد.»
مسعود با اينكه مردي مستبد و خودخواه بود در نخستين سالهاي امارت گاه با اعيان و
______________________________
(1). روضة الصفا، پيشين، ج 4، ص 57
(2). سلجوقنامه، پيشين، ص 42
(3). تاريخ بيهقي، پيشين، ص 35- 234 (به اختصار)
ص: 155
رجال مملكت مشورت مي‌كرد: «فاما از مشورت كردن چاره نيست، خيز كسان فرست و سپاه سالار تاش را والتون تاش حاجب بزرگ را و ديگر اعيان و مقدمان را بخوانيد، تا با ايشان نيز بگوئيم و سخن ايشان بشنويم، آنگاه آنچه قرار گيرد، بر آن كار كنيم.» ما به طور دقيق از طرز اداره كشور، و حدود مداخله و تأثير وزرا و رجال كشور در نقشه‌ها و تصميمات شاه، آگاهي و اطلاع كافي نداريم، تنها منبع گرانبهائي كه به طور تفصيل وقايع و روي‌دادهاي سياسي ايران را روزانه به رشته تحرير كشيده و حاصل مشاورات و گفتگوهاي رجال مملكت را در اختيار ما گذاشته است تاريخ ابو الفضل بيهقي است، از اين منبع مي‌توان به حدود اختيارات وزرا و رجال سياسي و به دايره محدود بحث و انتقاد در مسائل كشوري آشنا گرديد.
بدون ترديد براي تأمين منافع مردم راهي جز گفتگو و مشورت با خود مردم يا نمايندگان آنها وجود ندارد، ولي به حكايت تاريخ، سلاطين مستبد، قدرت تحمل بحث و مشاوره و شنيدن آراء مخالفان را نداشته‌اند، و اگر به حكم اتفاق تن به مشورت مي‌دادند، خود را ملزم به تبعيت از نظر خيرانديشان نمي‌دانستند.

مشورت سلطان محمود با رجال درباري خود

بعد از عزل احمد بن حسن ميمندي، سلطان محمود با ابو نصر مشكان راجع به جانشين او مشورت كرد، بونصر از سر خيرخواهي گفت:
«اين كار خرد نيست، و در يك مجلس راست نيايد» و پيشنهاد كرد كه جماعتي از رجال و محتشمان را فراخوانند و در اين باب رأي زنند و كساني را كه شايسته مي‌دانند بنويسند و به عرض برسانند تا آنكه شايسته است انتخاب شود و بالاخره جلسه مشورتي با حضور ارسلان جاذب، علي خويشاوند، بلكاتگين و بكتغدي تشكيل مي‌شود. پس از بحث و گفتگوي بسيار، عده‌اي چون طاهر مستوفي، ابو الحسن سياري، ابو الحسين عقيلي، حسنك و احمد عبد الصمد نامزد مقام وزارت مي‌شوند. محمود پس از ملاحظه اسامي چنين مي‌گويد، «ابو الحسن سياري نيكست و كافيست، اما ردا و عمامه او را دوست ندارم، و طاهر مستوفي مردي امينست و معتمد، اما بسند كارست و من شتاب‌زده‌ام و كاري زود خواهم و ابو الحسين عقيلي مردي يك‌لخت و روستايي طبعست و احوال و عادات ما را نيك دانسته ... و او را دوست مي‌دارم، و حسنك بس جوانست ... در هيچ ديوان شاگردي نكرده است چگونه باشد كه اين شغل به او داده شود؟ ... مردمان چه مي‌گويند؟ كه محمود را چندين خدمتگاران پير كسي شايسته نبود تا كار به جوان مي‌بايست داد ... و متحير مانده‌ام ... ديگر روز حسنك را بخواند و آنچه كردني بود، بكرد و او را خلعتي پوشانيد كه در هيچ روزگار به هيچ وزير نپوشانيده بودند و وزارت بدو ارزاني داشت» «1» و پس از چندي از اين كار پشيمان شد.
مشورت در مسائل كشوري: مشورت و رايزني با رجال دولت در تمام دوران بعد از
______________________________
(1). در پيرامون تاريخ بيهقي، ج 1، ص 133
ص: 156
اسلام كمابيش معمول بود و سلاطين و شهرياران غالبا در مهمات سياسي و رزمي، نظر ارباب اطلاع را مي‌پرسيدند، بيهقي مي‌نويسد: «از خواجه بونصر مشكان شنيدم گفت: چون بازگشته بودم امير (سلطان مسعود) مرا بخواند تنها و با من خلوتي كرد و گفت درين بابها هيچ سخن نگفتي، گفتم زندگي خداوند دراز باد، مجلسي دراز برفت و هركسي آنچه دانست گفت، بنده را شغل دبير است ... گفت آري، ديري است تا تو در ميان مهمات ملكي، و بر من پوشيده نيست كه پدرم (سلطان محمود غزنوي) هرچه بكردي و راي زدي چون همگان بگفته بودند و باز گشته، با تو مطارحه كردي، كه رأي تو روشن است و شفقت تو ديگر، و غرضت همه صلاح ملك.» «1»
پس از امير مهمترين شخصيت سياسي مملكت، نخست‌وزير يا «خواجه بزرگ» بود در دوره غزنويان و مخصوصا در دوران قدرت سلطان محمود و سلطان مسعود كساني كه به نام خواجه بزرگ مسئول امور بودند از استبداد محمود و مسعود رنج فراوان مي‌بردند، خواجه احمد حسن ميمندي و جانشين او احمد عبد الصمد از استبداد و خودسري سلطان، سخت ناراحت بودند، با اين حال به حكم خيرخواهي در هرفرصتي شاه را از انجام نقشه‌هاي غلط و زيان‌بخش بازمي‌داشتند، خواجه احمد عبد الصمد پس از آنكه از فتنه‌انگيزي عراق باخبر شد براي آنكه شاه را از اين كار خطا بازدارد از خواجه بونصر مشكان كه سردبير رسايل و محرم اسرار بود استمداد جست و گفت من طي نامه مشكلات كار را گوشزد خواهم كرد و تو اين نامه را به امير برسان بونصر مشكان گفت: «چنين كنم، اما پندارم كه سود ندارد» خواجه (احمد عبد الصمد) گفت: «آنچه بر من است بكنم، تا فردا روز كه از اين رفتن پشيمان شود و و اللّه كه شود، و به طمع محال و استبداد درين كار پيچيده است- نتواند گفت كه كسي نبود كه ما را بازنمودي خطا و ناصوابي اين رفتن، و بر دست تو، از آن مي‌خواهم تا تو گواه من باشي و دانم كه سخت ناخوشش آيد و متهم مي‌دارد، متهم‌تر گردم، و سقط گويد، اما روا دارم و به هيچ حال نصيحت بازنگيرم» گفتم:
«خداوند سخت نيكو مي‌گويد، كه دين و اعتقاد و حق و نعمت شناختن اين است ...» «2»
بحكايت تاريخ بيهقي سلطان مسعود در آغاز زمامداري و قبل از آنكه در اثر افراط در ميگساري، و تلقينات درباريان مغرض و فاسد، تعادل مزاجي و اخلاقي خود را از كف بدهد در كليه مهمات مملكتي با ارباب اطلاع مشورت مي‌كرد: چنان‌كه در تاريخ بيهقي مي‌خوانيم: «امير رضي اله عنه، برين نامه‌ها كه رسيد سخت قوي‌دل شد و مجلس كرد و اعيان قوم خويش را بخواند و اين حالها با ايشان بازراند و گفت كارها بر اين جمله باشد، تدبير چيست؟»
پس از آنكه سلطان مسعود به كلي از تركمانان و سلجوقيان مرعوب شد بدون مشورت با سران كشور، آهنگ هندوستان كرد، چون خواجه بزرگ و ديگر رجال دولت مسعودي از تصميم
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، فياض، ص 577
(2). همان كتاب ص 578
ص: 157
نابخردانه شاه آگاهي يافتند، متحير شدند اميد همگان به خواجه بزرگ بود «تا اين تدبير خطا را دريابد و پوست بازكرده بنويسد.»
خواجه احمد عبد الصمد با شجاعتي كم‌نظير ضمن نامه‌يي از سوء تدبير شاه پرده برداشت و آشكارا گفت: «اگر خداوند، حركت از آن مي‌كند كه خصمان به در بلخ جنگ مي‌كنند ايشان را آن زهره نبوده است كه فراشهر شوند ...
خداوند را به هندوستان چرا بايد بود؟ اين زمستان در غزني بباشد كه بحمد الله هيچ عجز نيست ... و يقين نداند كه اگر خداوند به هندوستان رود و حرم و خزائين آنجا برد و اين خبرها منتشر گردد و به دوست و دشمن برسد آب اين دولت بزرگوار ريخته شود، چنانكه همه‌كس را طمع زيادت گردد، و نيز بر هندوان اعتماد نيست كه چندين حرم و خزائن به زمين ايشان بايد برد، سخت نيكوكار نبوده باشيم و بر هندوان، و ديگر غلامان چه اعتماد است كه خداوند را خزائين در صحرا بديشان بايد نمود؟ و خداوند تا اين غايت چندان استبداد كرد و عاقبت آن ديد و اين رأي و استبداد كردن بر همه بگذشت.
و اگر خداوند برود، بندگان دل‌شكسته شوند و بنده اين نصيحت بكرد و حق نعمت خداوند بگزارد و از گردن خود بيفكند و رأي رأي خداوند است.»
از فحواي اين نامه به خوبي پيداست كه رجال سياسي ايران در حدود هزار سال پيش آن قدر شهامت و شخصيت داشتند كه واقعيات سياسي را بدون بيم و هراس بر زبان آورند و شاه را، مردي «مستبد» بخوانند و بر اشتباهاتي كه كرده واقف گردانند. البته سلطان مسعود كه مردي عياش و شرابخوار بود و به اندرز مشفقانه وزير باتدبير خود وقعي ننهاد و در پاسخ او گفت:
«صواب اين است كه ما ديده‌ايم و خواجه به حكم شفقت آنچه ديد بازنمود منتظر فرمان بايد بود تا آنچه رأي واجب كند فرموده آيد كه آنچه من مي‌بينم شما نتوانيد ديد. جواب نبشته آمد و همگان اين بدانستند و نوميد شدند.» «1»

مقايسه سياست سلطان محمود با سلطان مسعود (فرزندش)

بيهقي در تاريخ خود «مجلد هشتم» ضمن محكوم كردن و برشمردن معايب استبداد، اخلاق محمود را با فرزندش مقايسه مي‌كند: «... خواجه بزرگ و من درين باب بسيار بگفتيم و عاقبت كار بازنموديم سود نداشت، كه اين خداوند بهمت و جگر به خلاف پدر است، پدرش مردي بود حرون و دورانديش، اگر گفتي چيزي ناصواب را كه من چنين خواهم كرد از سر جباري و پادشاهي خويش گفتي، و اگر كس صواب و خطاي آن باز نمودي در خشم شدي و مشغله كردي و دشنام دادي، باز چون انديشه را بر آن گماشتي بسر راه راست بازآمدي و طبع اين خداوند «مسعود» ديگر است كه استبدادي مي‌كند ناانديشيده، ندانم تا عاقبت اين كارها چون باشد.» «2» بيهقي يك بار از سطوت و استبداد محمود چنين ياد مي‌كند: «...
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، ص 896
(2). همان كتاب، ص 514
ص: 158
چون بر آن واقف گشتم گفتي طشتي بر سر من ريختند پر ز آتش و نيك ترسيدم از سطوت محمودي.»
در دوران بعد از اسلام چنان‌كه ديديم گاه در مواقع بحراني و هنگام ظهور حوادث ناگوار، سلاطين با سران قوم مشورت مي‌كردند و نظر آنها را مي‌شنيدند. ولي هيچ‌گاه خود را ملزم به انجام آراء خيرخواهان نمي‌شمردند. چنانكه يكبار مسعود غزنوي با رجال دولت خود از در مشورت درآمد و به آنان گفت: «... بر دلم مي‌گردد غزوي (يعني جنگي) كنيم به جانب هندوستان ... تا سنت پدران را تازه كرده باشيم ... در هندوستان بدانند كه اگر پدر ما گذشته شد، ما ايشان را نخواهيم گذاشت كه خواب بينند و تن‌آسان باشند، خواجه گفت خداوند، اين سخن نيكوست، اما اين مسئلتي است و چون سخن در مشورت افكنده‌ايد بنده آنچه داند بگويد و خداوند نيكو بشنود تا صواب هست يا نه آنگاه آنچه خوشتر آيد مي‌بايد كرد، علي تكين ما دردم كنده است (يعني دشمن است) و ... با قدرخان سخن عقد و عهد گفته است و رسولان رفته‌اند و در مناظره‌اند اگر رايت عالي قصد هندوستان كنيد اين كارها همه فرومانده باشد كه بپيچيد ... كه سلجوقيان با وي يكي شده‌اند. بنده را صواب بر آن مي‌نمايد كه خداوند اين زمستان به بلخ نرود ...» ولي مسعود بدون توجه به رأي و نظر ناصحان عازم هندوستان شد سران قوم گفتند:
«اين خداوند را استبدادي است از حد و اندازه گذشته» يكي ديگر از معتمدان گفت: «... ندانم آخر اين كار چون بود و من باري خون جگر مي‌خورم و كاشكي زنده نيستمي كه اين خللها نمي‌توانم ديد» پس از شكست سختي كه در اثر استبداد رأي، نصيب مسعود شد يكي از بزرگان ضمن نامه‌اي به شاه نوشت: «اين خللها پديد آمد از رفتن دوبار به هندوستان و يكبار به طبرستان و كار مخالفان امروز به منزلتي رسيده است كه به هيچ سالار، شغل ايشان كفايت نتوان كرد ... دست از ملاهي ببايد كشيد و لشكر پيش خويش عرض كرد، و اين حديث توفير برانداخت.» «1» شاه پس از شكستهاي مكرر ناچار به خطاي خود اعتراف كرد. بيهقي در تاريخ خود، پس از آنكه به اشتباهات گوناگون سياسي و اجتماعي سلطان مسعود اشاره مي‌كند، پيروزي سلجوقيان را نتيجه و محصول سياست غير انساني سلطان مسعود و استبداد و ميگساري و عدم توجه او به مصالح مردم مي‌داند و تلويحا مي‌نويسد كه اگر مسعود تحت تأثير مأمورين فاسد و مغرض چون بوسهل زوزني و ابو الحسن عراقي و ديگران قرار نمي‌گرفت و بر مال و جان مردم طمع نمي‌كرد و از مردم آمل و طبرستان هزار هزار دينار و جامه‌هاي رومي طلب نمي‌كرد بين دولت و ملت جدائي نمي‌افتاد و كار رسوائي حكومت غزنوي به اينجا نمي‌كشيد، سپس اين جمله پرمغز و طلائي را مي‌نويسد كه: دولت و ملت دو برادرند بهم بروند و از يكديگر جدا نباشند. «2»
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، به تصحيح دكتر فياض، ص 724
(2). همان كتاب، ص 772
ص: 159

نتيجه استبداد سلاطين‌

ابو نصر مشكان كه سالها در دستگاه محمود و مسعود غزنوي به خدمات ديواني اشتغال داشت، چون مردي نيك‌نهاد و مشفق و راستگو بود، مورد بي‌مهري سلطان مسعود قرار گرفت، روزي اين سياستمدار پير با تأسف بسيار گرفت: «خاك بر سر آن خاكسار كه خدمت پادشاهان كند، كه با ايشان وفا و حرمت و رحمت نيست، و من دل بر همه بلادها خوش كردم ...» «1» يك‌بار سلطان مسعود ضمن نامه‌اي كه به ارسلان خان مي‌نويسد به خودسري و استبداد رأي خود اشاره مي‌كند و مي‌گويد علي‌رغم اندرزهاي ياران، من به جاي آنكه به هرات روم با لشكر فراوان به مرو رفتم كه از آب و علف اثري نبود «صلاح آن بود كه گفتند، اما ما را لجاجي و ستيزه‌اي گرفته بود از آن جهت كه كار با نوخاستگان (يعني سلجوقيان) پيچيده مي‌ماند خواستيم سوي مرو رويم تا كار برگزارده آيد ... سوي مرو رفتيم و دلها گواهي مي‌داد كه خطاي محض است ... از بي‌آبي و بي‌علفي ...» «2»
با اين بيان مسعود به استبداد خود و زيانهاي جبران‌ناپذيري كه به مردم و لشكريان وارد آمده است اقرار مي‌كند. نسفي در مقدمه كشف الحقايق از تأثير روش و رفتار سلاطين در حال عامه مردم سخن مي‌گويد و مي‌نويسد: «در هرعصر و زماني اگر پادشاه عادل باشد بيشتر اهل شهر عادل باشند. اگر ظالم باشد، ظالم شوند. و اگر زاهد، زاهد شوند و اگر حنفي مذهب باشد، حنفي شوند. و اگر شافعي، شافعي، از جهت آن‌كه همه كس قرب پادشاه را طالب باشند و همه كس مريد ارادت و محبت پادشاه باشند. هركس كه بيني از پادشاه خوف و انديشه دارد.- پس به اين سبب جمله در مناسبت كوشند و خود را به مشابهت منسوب كنند.» «3»
رئيس شهر: در دوره قرون‌وسطا رئيس شهر به صورت ظاهر، مدافع منافع مردم بود و اخلاقا موظف بود از تعدي مأموران ديواني به مردم جلوگيري كند. بارتولد مي‌نويسد:
«شغل رئيس (رئيس شهر و حومه) كه در دوران پيش از مغول، هنوز جنبه پليسي كنوني خود را نداشته، به ارث از پدر به پسر مي‌رسيده، رئيس اول شخص شهر و نماينده منافع آن شمرده مي‌شده و پادشاه به توسط وي، اراده خود را به ساكنان شهر اعلام و ابلاغ مي‌كرده، به احتمال قوي رئيسان از ميان افراد معروفترين خاندانهاي محلي منصوب مي‌شدند. و لااقل در آغاز چنين بوده است» «4»
ولي ظاهرا هيچوقت منتخب واقعي مردم نبودند.
حافظابرو، به نقل از قسمت مفقود تاريخ بيهقي مي‌نويسد: «يك‌بار مردم بلخ، محمود را در يكي از خيابانهاي شهر متوقف كردند و شكوائيه‌اي عليه عوارض سنگيني كه براي نگهداري
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، پيشين، ص 792
(2). تاريخ بيهقي، پيشين، ص 848
(3). كشف الحقايق، ص 8 (مقدمه)
(4). تركستان‌نامه، ص 503
ص: 160
باغ بلخ سلطان، از آنها مي‌گيرند به محمود تسليم كردند. محمود در اين‌باره با رئيس بلخ به گفتگو پرداخت.» «1» و از مردم گله‌ها كرد.
با اينكه نخستين شهرياران سلجوقي با مقايسه با ديگر پادشاهان، مردمي ساده‌دل بودند و روشي آزادمنشانه داشتند، با اين حال آنان نيز اسير آز و نياز و شهوت بودند و آنجا كه پاي مقام، ثروت و شهوت به ميان مي‌آمد به هيچ اصل اخلاقي و انساني پاي‌بند نبودند.
بقول دكتر زرين‌كوب: «درست است كه ملكشاه (خواجه نظام الملك) را همچون پدر احترام مي‌كرد و از سلطنت تقريبا به تخت و شكار قانع بود، اما باز وقتي پاي ثروت يا شهوت در ميان مي‌آمد نه رعايت خواجه را لازم مي‌ديد نه رعايت شريعت را، بهمين سبب بود كه پارسايان واقعي از همكاري با دستگاه آنها غالبا ابا مي‌كردند ... يك هوس عجيب وي «ملكشاه» شكار بود كه تنها از سم و شاخ آهوهانئي كه به يك بار شكار مي‌كرد، در ماورء النهر و در كوفه مناره‌هائي ساخت گاه غير از آنچه شكار مي‌كرد، و يك بار شماره آنها را تا ده هزار يافت، عده بسياري از غزالان صحرا را داغ مي‌كرد، چنانكه سالها بعد از مرگ او هنوز در بين غزالاني كه پسرش محمد در اطراف كوفه صيد مي‌كرد، بودند آهوهائي كه داغ ملكشاه داشتند.
جايي هم كه پاي‌مال در ميان بود، سلطان پرواي هيچ‌كس نداشت، حتي پرواي خواجه را، يك‌بار نزديك بود نظام الملك را به داماد و رقيب وي ابن ابي الرضا كه پيشنهاد كرده بود هزار هزار دينار با شكنجه و تهديد از وي بيرون آورد، واگذار كند و تازه وقتي نظام الملك توانست خود را از اين دام هلاك، خلاص كند سلطان را چنان برين رقيب بدگمان كرد كه داد چشمهايش را با كارد بيرون آورند و بيندازند جلو سگها. با اينهمه پسر همين نظام الملك را هم كه دلقك سلطان را كشته بود، با نامردي زهر دادند و سلطان خود خبر مرگش را به پدر داد و او را تسليت گفت: اين خلق و خوي سلطان را كه معجوني از هوس، قساوت و احساسات سركش بود، خواجه مي‌بايست تحت نظارت داشته باشد و آنرا با شريعت و آداب و رسوم انساني آشتي دهد، كفايتي كه شاعران و ستايشگران در وجود خواجه مي‌ستودند همين قدرت وي بود در تسخير سلطان.
مع هذا بسيار بودند زاهدان و فقيهاني كه پنهان و آشكارا خواجه را مي‌نكوهيدند و كفايتش را به چيزي نمي‌شمردند نه تسلط او و فرزندانش را بر اموال مردم مي‌پسنديدند نه لشكركشيهايي را كه سلطان به اشارت او در ماوراء النهر و ديگر بلاد اسلام مي‌كرد ...» «2»

نگراني از حكومت فردي‌

نه تنها در منابع تاريخي، بلكه در كتب داستاني و اجتماعي آثار نگراني از استبداد ديده مي‌شود. در كتاب كليله و دمنه (باب پادشاه و برهمان) به قدرت نامحدود سلاطين و خطرات نزديكي به پادشاهان مستبد اشاره شده است: «... چه فرمانهاي ملوك بر دما و فروج و املاك و اموال جهانيان
______________________________
(1). همان‌جا، ص 610 (تلخيص)
(2). فرار از مدرسه، درباره زندگي و انديشه ابو حامد غزالي، ص 92 به بعد
ص: 161
روا باشد ... اگر اخلاق خود را به حلم و ديانت آراسته نگردانند به يك درشت‌خوئي جهان خراب شود و خلق آزرده و نفور گردند و بسي جانها و مالها، در معرض هلاك و تفرقه افتد و اصل حلم مشاورت است با اهل خرد ... و تجنب از خائن غافل و جاهل موذي ...» «1»
و در جاي ديگر از كتاب كليله و دمنه باب شير و گاو در مذمت استبداد چنين آمده است ... علما گويند كه «در قعر دريا با بند غوطه خوردن و در مستي لب مار دم‌بريده مكيدن، خطر است. و از آن هليك‌تر، و مخوف‌تر، خدمت و قربت سلاطين ...»
و در همين باب مي‌نويسد: «... حكما گويند بر سه كار اقدام ننمايد، مگر نادان: صحبت سلطان، و چشيدن زهر به گمان، و سر گفتن با زنان و علما، پادشاه را به كوه بلند تشبيه كنند كه در او انواع ثمار و اصناف معادن باشد لكن مسكن شير و مار و ديگر موذيات كه بر رفتن در وي دشوار است و مقام كردن ميان آن طايفه مخوف ...» «2»
«... عاجزتر ملوك آن است كه از عواقب كارها غافل باشد و مهمات ملك را خوار دارد و هرگاه كه حادثه بزرگ افتد و كار دشوار پيش آيد، موضع حزم و احتياط را مهمل گذارد، و چون فرصت ساقط گشت و خصم استيلا يافت، نزديكان خود را متهم گرداند و به هريك حوالت كردن گيرد ... چه مال بي‌تجارت و علم بي‌مذاكرت و ملك بي‌سياست پايدار نباشد ...» «3»
در جاي ديگر از اين كتاب محيط دربارهاي قرون‌وسطا و اطرافيان سلاطين، چنين توصيف شده‌اند:
«كار نزديكان ملوك حسد و منازعت و بدسگالي و مناقشت است، و روز و شب در پي يكديگر باشند، و گرد اين معاني برآيند، و هركه هنر بيش دارد، در حق او قصد زيادت رود و او را بدخواه و حسود بيش يافته شود.»
«هر كه بنلاد خدمت سلطان به نصيحت و امانت و عفت و ديانت مؤكد گرداند و اطراف آن را از ريا و سمعه و ريب و خيانت مصون و منزه دارد، كار او را استقامتي نبندد و مدت عمل او را دوامي و ثباتي ممكن نگردد. هم دوستان سپر معادات و مناقشت در وي كشند و هم دشمنان از جان او نشانه تير بلا سازند ...» «4»

امير واقعي به نظر نسفي‌

نسفي در مقدمه كشف الحقايق مي‌نويسد: «... پس هركرا اعضاء و جوارح در فرمانست، او امير است و امير لقب اوست. و هركرا اعضاء و جوارح در فرمان نيست، اسير است و اسير لقب اوست
______________________________
(1). نصر اللّه منشي، ترجمه كليله و دمنه، به تصحيح مجتبي مينوي، چاپ دانشگاه تهران، ص 348
(2). همان، ص 67
(3). همان، ص 96
(4). همان، ص 315
ص: 162
اسير دست و زبان و بنده فرج و شكم است.» «1»

نظر مشورتي و تدبير يحيي برمكي‌

مي‌گويند رشيد پس از دستگيري برمكيان، كس نزد يحيي فرستاد و درباره ويران كردن ايوان كسري مشورت كرد، وي گفت: «هرگز به اين كار اقدام مكن.» رشيد به حاضران گفت «يحيي هنوز به آثار مجوس دلبستگي دارد» و خرابي ايوان را آغاز كرد، در جريان اين كار ديد كه ويران كردن ايوان جز با مخارج بسيار ممكن نيست. ناچار از اين كار دست كشيد و حال را به او خبر داد، اين‌بار يحيي گفت: «هرچه بايسته است خرج كند و اين كار را ادامه دهد.» رشيد از اختلاف گفتار اول و آخرش در عجب شد و كس فرستاد و حال پرسيد: گفت: اين‌كه اول گفته بودم: مي‌خواستم آوازه بلند و نيك‌نامي ملت اسلام برقرار ماند و اقوامي كه بروزگاران بعد آيند، بر اين بناي بنگرند و گويند قومي كه سازنده اين بنا را مغلوب كرده و رسوم آن برانداخته و ملكش بگرفته، قومي بزرگ و دلير و گردانفراز بوده است. اما در خصوص جواب دوم چون خبر يافتم كه ويراني ايوان را آغاز كرده و در اين كار فرومانده، خواستم ناتواني از ملت اسلام دور كرده باشم تا كساني كه به روزگار آيند، نگويند اين قوم از ويران كردن بنايي كه ايرانيان ساخته بودند ناتوان بود.» «2» نظامي عروضي مي‌نويسد: «بعد از پيغامبري هيچ حملي گران‌تر از پادشاهي و هيچ عملي قوي‌تر از ملك نيست پس نزديكان او كسي بايد كه حل و عقد عالم و صلاح و فساد بندگان خداي به مشورت و رأي و تدبير ايشان بازبسته بود. و بايد كه هريكي از ايشان افضل و اكمل وقت باشند ...» «3»

دعوت به بحث و مشاوره‌

متفكرين و خيرانديشان، همواره سلاطين و قدرتمندان را به انتخاب وزرا و مشاورين صالح و كاردان ترغيب كرده‌اند. بهاء الدين محمد- بن مؤيد بغدادي مؤلف كتاب التوسل الي الترسل در يكي از نامه‌هاي خود، براي انتباه سلاطين و تبليغ آنان به مشاوره و مطالعه و استمداد فكري از مطلعين و صاحبنظران مي‌نويسد، كه انبيا و پيامبران «طلبكار وزير و حاجتمند مشير بوده‌اند تا چه رسد به سلاطين كه به زور شمشير به منصب و مقامي رسيده‌اند. اينك جمله‌اي چند از آن نامه «محافظت مصالح بلاد و عباد ... و تقويت ضعفا و زيردستان ... جز به وزيري نبود كه در انواع فضايل متفق عليه و مشيري در فنون هنر مشار اليه كه به نظر حقيقت ... عواقب امور بيند و در تيره شب حوادث به نور رأي روشن جاده مصلحت بازيابد ... و بدين سبب است كه انبيا عليهم السلام به استظهار تأييد رباني ...
طلبكار وزير و حاجتمند مشير بوده‌اند گاه التماس و اجعل لي وزيرا من اهلي هرون كرده‌اند، و گاه خطاب و شاورهم في الامر يافته ...» «4»
______________________________
(1). نسفي، كشف الحقايق، به اهتمام دكتر احمد مهدوي دامغاني، مقدمه
(2). مروج الذهب، پيشين، ج 1، ص 254
(3). نظامي عروضي، چهار مقاله، به اهتمام محمد قزويني، ص 12
(4). التوسل الي الترسل، ص 76
ص: 163
در جاي ديگر مي‌نويسد: «... از راه قياس شناخته‌ايم و به وجه تجربت معلوم كرده كه استقرار قواعد جهانداري ... به منصب وزارت و اصحاب اقلام مفوض و مؤكد است ... رستگاري تيغ را دستياري قلم از لوازم است و پايداري ملك را پايمردي رأي از فرايض ... وزيري، كه پادشاه خزانه اسرار ملك پيش رويت او بگشايد و دل در هدايت و مناصحت او بندد و مفاتح ابواب و مصالح، در دست كفايت او نهد ...» «1»
هرگاه آثار منظوم و منثور فارسي را از نظرگاه سياسي مورد مطالعه قرار دهيم، مي‌بينيم كه زمامداران به رعايت افكار عمومي و مشورت با خبرگان كمتر توجه كرده‌اند:
نظامي در داستان اسكندر و دارا اجمالا از يك جلسه مشورتي كه «دارا» با بزرگان ايران تشكيل داده سخن مي‌گويد:
چو داراي دريادل آگاه گشت‌كه موج سكندر ز دريا گذشت
ز پيران روشندل راي زن‌برآراست پنهان يكي انجمن
ز هركارداني به راي درست‌در آن داوري چاره‌اي بازجست
كه بدخواه را چون در آرد شكست؟بد چرخ را چون كند بازپست؟ «2» (نظامي)
مولوي نيز با استبداد و خودكامگي مخالفت كرده است:
مشورت ادراك و هشياري دهدعقلها را عقلها ياري دهد
امر شاورهم براي آن بودكز تشاور سهو و كژ كمتر شود
عقل را با عقل ديگر يار كن‌امر شوري بينهم را كار كن (مولوي)
دانا، هم داند، هم پرسد، نادان، نه داند، و نه پرسد و مولوي فرمايد: بيست مصباح از يكي روشنتر است.
(مولوي)
عقل قوت گيرد از عقل دگر
(مولوي)
با دو عاقل، هوا نياميزديك هوا از دو عقل بگريزد
با بهان راي زن ز بهر بهي‌كز دو عقل از عقيله‌يي برهي (سنايي)
اوفتد بر گردن آن كانديشه تنها كند
(فرخي)
نصيحت خواجه شمسن الدين جويني به پسرش:
يك نصيحت بشنو از من كاندر آن نبود غرض‌چون كني عزم مهمي، مشورت از پيش كن
______________________________
(1). همان، ص 79
(2). نظامي، پيشين، ص 930
ص: 164 كار تو دايم تواضع باد با خرد و بزرگ‌منصبت چون بيشتر گشته است اكنون بيش كن
گر كسي درد دلي گويد ترا، از جان خويش‌گوش با درد دل آن عاجز دل ريش كن
آب در حلق ضعيفان از كرم چون نوش ريزموي بر اندام خصم از بيم همچون نيش كن
گر تكبر مي‌كني، با خواجگان سفله كن‌ور تواضع مي‌كني، با مردم درويش كن
مصلحت از قول دينداران كامل عقل جوي‌مشورت با رأي درويشان دورانديش كن «1» به نظر استوارت ميل: «پادشاهان مستبد يا كسان ديگري كه عادت نكرده‌اند كوچكترين حرف مخالفي از دهان اطرافيان خود بشنوند، معمولا از صحت عقايد خود درباره هرموضوعي اطمينان كامل دارند، اما مردمي كه توفيق و سعادتشان از اينگونه پادشاهان بيشتر است و گاهي حرفها و عقايد مخالفين را به گوش خود مي‌شنوند و نيز تا حدي عادت كرده‌اند به اين‌كه عقايدشان وقتي كاملا درست نيست اصلاح پذيرد، اينان نيز بدبختانه اطمينان نامحدودي به قضاوت مردم پيرامون خود دارند و فقط عقايدي را كه اين گروه مي‌پذيرند صحيح مي‌دانند.» دومين سخنور بزرگ عهد باستان يعني سيسرون، بزرگترين خطيب روم قديم (106- 43 ق. م) هميشه سخن و ادعاي حريف را با دقتي تمام بررسي مي‌كرد تمام كساني كه موضوعي را به قصد كشف حقيقت بررسي مي‌كنند، بهتر است از روشي كه اين خطيب بزرگ در دادگاه‌ها بكار مي‌برد، تقليد كنند. كسي كه تنها بر فكر و نظر خود آشنا باشد چنته‌اش تهي است، قرنها گذشت و ميليونها از نفوس بشري در نتيجه فقدان آزادي بحث و انتقاد جان دادند تا سرانجام نهال آزادي در غرب ريشه دوانيد و مردي بنام جان استوارت ميل در كتاب تحقيق در باب آزادي اين جملات گرانقدر را به رشته تحرير كشيد:
«اگر تمام نوع بشر به استثناي تنها يك نفر داراي عقيده‌اي باشد و فقط همان يك نفر عقيده‌اي داشته باشد كه با عقيده نوع بشر مخالف است، همانقدر كه آن يك نفر حق ندارد در صورت امكان، عقيده خود را به نوع بشر تحميل نمايد نوع بشر نيز به همان درجه حق ندارد كه عقيده خود را به آن يك نفر تحميل سازد.» «2»
راوندي در راحة الصدور در ستايش عدل و روش صحيح كشورداري مي‌نويسد: «... عدل يك ساعته، بهتر است از عبادت هفتاد ساله ... هركه عدل به كار دارد، حصار ملكش شود، و هركه ظلم پيش آرد، شتاب هلاكش بود ... بايد كه در فراخي و تنگدستي راستي نگاه دارد و حق مردم گزاردن، نه در وقت دست تنگي از حق كم كند، و نه در فراخ‌دستي زيادت دهد. و از آن‌كس ستاند كه ستدن روا بود نه به هواي دل كند. و نه بر مراد نفس رود ... بهترين عدل آنست كه به مسلمانان آن خواهد كه به خود پسندد و هرچ نپسندد كه ديگري با وي كنند،
______________________________
(1). يادگار، (مجله) سال 2، ش 4، ص 6
(2). آزادي و حيثيت انساني، جمالزاده ص 73- 75
ص: 165
بايد او با ديگران نكند، يكي از بني اميه پرسيد كه زوال ملك شما به چه بود؟
گفت ما به لذتها مشغول شديم. اعتماد بر وزيران كرديم و ايشان منفعت خويش را بر ما و رعيت اختيار كردند و كارها از ما پنهان داشتند، به رعيت ظلم كردند و ايشان را از انصاف ما نااميد كردند ... طول معدلت از زوال سلطنت امان دهد، خراج سنگين بر ديه‌ها نهادند، تا روستائي ديه بگذاشت و ضياعها خراب شد و خزانه كم گشت و لشكر بازافتاد و دلشان از ما برميد ...» «1»

اندرز به سلاطين‌

در كتاب مسامرة الاخبار و مسايرة الاخيار ضمن توصيف آمدن سلطان علاء الدين بن فرامرز، نوبت دوم به سلطنت روم، به بعضي از مظالم و بي‌عدالتيهاي آن روزگار اشاره مي‌كند و مي‌گويد:
«سلطان ستمگر ... خاك بر دنبال اقبال خود مي‌كند، و آب روي حشمت مي‌برد و آتش سخط مي‌افروزد: رعيت را مدارا نمودن ظلم و معصيت، وقتي ميسر شود كه قدم پادشاه بر جاده عدل و عبادت مستقيم باشد. چون پادشاه از غايت ظلم و معصيت ظالم، از مظلوم فرق نكند، و روز عزيز و شب قدر از هفتم شوال بازنداند و به جهت يك ساعته لذت كه به مذاق او رسد حرارت و وخامت عاقبت آن انديشه نكند از اتباع او چه توقع توان داشتن ...» «2»
در كتب و آثار تاريخي ما، مكرر به امرا و زورمندان تأكيد شده است كه از راه حق و عدالت منحرف نشوند. ولي چون مردم متحد نبودند و به زور شمشير از حقوق فردي و اجتماعي خويش دفاع نمي‌كردند، هميشه مستبدين و ستمگران از بي‌خبري و سستي مردم سوءاستفاده كرده‌اند. اينك نمونه‌اي از تعاليم دانشمندان: شهرها را، به عدل محكم كنيد ... و آن، باروئيست كه آب آنرا نريزاند و آتش نسوزاند و منجنيق بر وي كار نكند. «عقد العلي» سستي بر پادشاه حرام است، چه او نگهبان ملك است و زشت باشد كه نگهبان را به نگهباني حاجت افتد.
(شاهد صادق)- براي سلاطين و شهرياران دروغگو و عوامفريب و براي كساني كه تظاهر به مردم‌دوستي و خدمت‌گزاري مي‌كنند ولي عملا در راه منافع و مصالح خويش تلاش مي‌كنند، هيچ چيز وحشتناك‌تر از آزادي گفتار نيست، كنستانس آكسالوف «3» مي‌گويد:
«تنها گفتار آزاد براي دروغ خطرناكست. هرگز به ياري سران و اميراني كه اقتدارشان بر پايه بندگي ملت است برنخيزد ...» «4»
سلاطين به نظر ابو علي دقاق: ابو علي دقاق نيشابوري، از صوفيان بنام، در مقام اندرز
______________________________
(1). راوندي، راحة الصدور، پيشين، ص 69 به بعد
(2). اخبار سلاجقه روم، به اهتمام دكتر محمد جواد مشكور، ص 483 (نقل از مسامرة الاخبار)
(3).Constans Axalof
(4). جمالزاده، آزادي و حيثيت انساني
ص: 166
مي‌گويد: «... حذر كنيد از صحبت سلاطين كه ايشان را رأي چون رأي كودكان بود و صولت چون صولت شيران، و گفت شيوه سلاطين آنست كه از ايشان صبر و با ايشان طاقت نيست ...» «1»
اين‌كه سعدي مي‌گويد: «عمل پادشاهان دو طرف دارد اميد نان و بيم جان، خلاف رأي خردمندانست بدان اميد در اين بيم افتادن»، خود نموداري است از قدرت مطلق و بي‌چون و چراي سلاطين قرون‌وسطا.
در آثار الوزراء از قول بزرگمهر آمده است كه از او پرسيدند چه چيز است كه كار مردم پارسا تباه كند؟
گفت: «ستودن ستمكاران»
جنگ و غارتگري: بعضي از شهرياران و سپهسالاران نزديك‌بين و مال‌اندوز به جاي جهانداري به جهانخواري و تجاوز به حقوق عمومي سخت راغب بودند سلطان مسعود و پدرش سلطان محمود از غزنويان- و سلطان جلال الدين منكبرني از خوارزمشاهيان و بسياري ديگر از شهرياران، كمتر در فكر رعيت‌پروري و اصلاح امور اجتماعي بودند، پس از آنكه سپاه جلال الدين به بلاد گرج راه يافتند به اشاره سلطان دست به تعدي و تجاوز دراز كردند شهاب الدين نسوي نويسنده سيرت جلال الدين منكبرني از قول حسام الدين خضر، دوست خود مي‌نويسد: «... ميان گرج سه ماه اقامت كرديم، پيوسته به غارت و تخريب عمارات و ابتلاء اهالي ... مشغول بوديم و غلام و برده گرجي چنان ارزان شده يك نفر غلام گرجي به دو دينار فروخته مي‌شد، آنها كه مواشي را از دربندها مي‌گذرانيدند از چنگ عدو آمن نبودند ... لشكر از غايت استيلا دلير شده بودند به سخن ما التفات نمي‌كردند ...» «2» در ميان رجال و سپهسالاران نيز بعضي متجاوز و خون‌آشام بودند، در همين كتاب در شرح درازدستي شرف الملك در بلاد آذربايجان مي‌خوانيم: «چون شرف الملك به شهر خوي درآمد دست مصادرات بگشود و تمامت مردم را بدوشيد، آنگه به غلام خود ناصر الدين بوغا داد، و از آنجا به مرند رفت و آن را از خوي عظيم‌تر بدوشيد، و نخجوان را نيز همچنان، بلكه عامه بلاد آذربايجان را جاروب كرد، چنانكه در هيچ يمين، يسار نگذاشت ...» «3» جلال الدين منكبرني دست كمي از او نداشت، اين مرد مانند پدر بي‌تدبيرش سلطان محمد خوارزمشاه، مطلقا نقشه و برنامه‌يي براي اداره مملكت نداشت جلال الدين با اينكه مستمرا مورد تعقيب مغولان بود، هرگز دست دوستي به سوي مردم ايران دراز نكرد و از چپاول و غارتگري روي نگردانيد.
بدون اينكه به عاقبت كارها بينديشد «همواره به نوشيدن مي و شنيدن دف و ني مشغول بود، شب مست به خواب مي‌رفت و صبح در خماري برمي‌خاست، لشكر او هرروز كمتر و كار او هرساعت مشوش‌تر مي‌شد و او از آن خبردار نبود و بدان التفات نمي‌نمود» تا شاعر او
______________________________
(1). علي اكبر دهخدا، لغت‌نامه، ص 664
(2). سيرت جلال الدين متكبرني، به اهتمام استاد مينوي، ص 146.
(3). همان، ص 189
ص: 167
خطاب به او گفت:
شاها زمي گران چه برخواهد خاست‌وز مستي بيكران چه برخواهد خاست
شه مست و جهان خراب و دشمن پس و پيش‌پيداست كزين ميان چه برخواهد خاست به قول استاد مينوي: «به نظر مي‌رسد كه تصميمات او برحسب مقتضيات لحظه و ساعت بود و نقشه و انديشه و پيش‌بيني در كارهاي او كمتر دخالت داشته است از براي «آن» و «روز» زندگي مي‌كرد بگير و بخور به بخش و چيزي منه- هيچ فكر نمي‌كرد كه اين مملكت يا آن شهر از آن اوست و اين مردم رعاياي او ...» «1»
جهانگيري و جهانداري: «تعرضي، به احوال و اعمال جلال الدين خوارزمشاه در جامع التواريخ بخواجه نصير الدين طوسي منسوبست، مي‌گويد: «خواجه نصير الدين (به خدمت هولاكو) عرضه داشت كه سلطان جلال الدين خوارزمشاه از استيلا و غلبه مغول منهزم گشته به تبريز رسيد و لشكريان او بر رعايا تطاول مي‌كردند، آن حال بر راي او عرضه كردند، فرمود كه: ما اين زمان جهانگيريم نه جهاندار و در جهانگيري مراعات رعيت شرط نيست، چون جهاندار شويم فريادخواه را داد دهيم. هولاكو فرمود كه: بحمد الله تعالي هم جهانگير و هم جهانداريم، با ياغي جهانگيريم و با ايل جهاندار، نه چون جلال الدين بضعف و بعجز مبتلا.» «2» چنانكه در جلد دوم ضمن تاريخ مغول يادآور شديم جلال الدين منكبرني با تمام شجاعت و قهرماني كه داشت از نعمت عقل سليم بي‌نصيب بود و در فكر سعادت و نيكبختي مردم نبود او و پدرش سلطان محمد خوارزمشاه خود را از حمايت خلق بي‌نياز مي‌شمردند، جلال الدين در نتيجه همين سياست غلط و افراط در ميگساري نه تنها از مبارزات شجاعانه خود طرفي نبست بلكه آخرين روزهاي عمر خود را در شرايطي نكبت‌بار گذرانيد. نويسنده سيرت جلال الدين منكبرني در شرح احوال پدرش سلطان محمد مي‌نويسد: سلطان ... همي گريست و مي‌گفت از چندين زمينهاي اقاليم كه ملك خود گرفتم، امروز دو گز زمين يافت نخواهد شدن كه در آنجا گوري بكاوند و اين بدن بلاديده را دفن كنند ... چون انفاس معدود بر سلطان آخر آمد و هنگام رحلت از اين جهان رسيد ... مهتر مهتران كه مقدم فراشان بود مباشرت غسل او كردند و چادري كه او را در آن بگور نهند دست نداد ... بضرورت كفن او را از پيراهن ساخت و در اين جزيره دفن كردند.» «3» اين شهريار در دوران قدرت و عنفوان شباب سخت خودخواه و متكبر بود، چون شيخ شهاب الدين سهروردي به عنوان سفير خليفه به خيمه او راه يافت، سلام كرد ولي جوابي نشنيد و سلطان اجازه نشستن به وي نداد. چون اظهارات سهروردي در فضيلت خليفه و زهد و تقواي خلفاي عباسي پايان يافت اين نوجوان در پاسخ رسول گفت: «اين كس كه تو او را وصف مي‌كني در بغداد نيست من مي‌آيم و كسي را به خلافت مي‌نشانم كه بدين اوصاف باشد.» «4» با اين بيان
______________________________
(1). سيرت جلال الدين منكبرني، پيشين، ص ف
(2). همان كتاب، ص فه و فو
(3). سيرت جلال الدين منكبرني، باهتمام مينوي، ص 68 به بعد
(4). همين كتاب، ص 302
ص: 168
سلطان از فساد خليفه سخن گفت در حاليكه خود و مادرش در فساد و تباهي و ناچيز شمردن حقوق مردم دست كمي از خليفه وقت نداشتند. جلابي در كشف المحجوب مي‌نويسد:
«دوريشي را با ملكي ملاقات افتاد، ملك گفت حاجتي بخواه گفت من از بنده بندگان خود حاجت نخواهم. گفت اين چگونه باشد؟ گفت مرا دو بنده‌اند كه هردو خداوندان تواند، يكي حرص و ديگري طول امل ...»
علت دوام حكومت فردي: ويل دورانت ضمن گفتگو از حكومت معاويه مي‌نويسد:
«حكومت سلطنتي فردي از دوران كورش تا روزگار ما دوام يافته و ظاهرا اين روش براي فرمانروايي اقوام نادان و استثمار آنها مناسب است.» «1»
به اين ترتيب، مادام كه افراد اجتماع در مكتب احزاب سياسي دموكراتيك و مترقي، تعليم و آموزش كافي نبينند و از راه تعليم و تربيت به حقوق فردي و اجتماعي خود پي نبرند و براي كسب و حفظ آن حقوق مبارزه نكنند، از ثمرات آزادي برخوردار نخواهند شد.

فقدان آزادي بحث و انتقاد

در ايران قبل و بعد از اسلام، به حكايت آثاري كه در دست است، آزادي بحث و انتقاد حتي به صورت ناقصي كه در يونان و روم قديم بود وجود نداشت. و خيرخواهان و رجال قوم نمي‌توانستند بدون بيم و هراس آنچه مصلحت دولت و مردم است بر زبان آورند.
چنانكه ديديم اگر جلساتي به منظور مشاوره و تحقيق تشكيل مي‌شد، بيشتر جنبه تفنن و تظاهر داشت و كسي نمي‌توانست خلاف نظر و ميل سلطان وقت سخني گويد. سعدي با استادي تمام ضمن حكايتي مختصات يكي از جلسات مشورتي را در آن ايام توصيف مي‌كند:
«وزراي نوشيروان در مهمي از مصالح مملكت انديشه همي كردند و هريك از ايشان دگرگونه رايي همي زدند و ملك همچنين تدبيري انديشه كرد. بوذرجمهر را رأي ملك اختيار آمد وزيران در نهانش گفتند: «رأي ملك را چه مزيتي ديدي بر فكر چندين حكيم؟» گفت: به موجب آن‌كه انجام كار معلوم نيست و رأي همگان در مشيت است كه صواب آيد يا خطا. پس رأي پادشاه اختيار كردم، تا اگر خلاف صواب آيد، به علت متابعت او از معاقبت ايمن باشم.»
خلاف راي سلطان راي جستن‌به خون خويش باشد دست شستن
اگر خود روز را گويد شب است اين‌ببايد گفت، اينك ماه و پروين! (از باب اول گلستان)
البته اين حكايت مطلقا صحت و ارزش تاريخي ندارد، و سعدي براي نشان دادن مختصات حكومت فردي به جعل چنين حكايتي پرداخته است.
سعدي در جاي ديگر مي‌گويد: «به آواز خوش كودكان و محبت پادشاهان اعتماد نبايد
______________________________
(1). ويل دورانت، تمدن اسلامي، پيشين، ص 65
ص: 169
كرد كه آن به خوابي و اين به خيالي مبدل شود.»
قرائن زير نشان مي‌دهد كه نزديكان و خيرخواهان شاه يا وزير اگر حقيقت و واقعيتي را به شاه يا وزير تذكر مي‌دادند؛ موجب خشم و ناراحتي آنها مي‌شد.
انوشيروان و بزرگمهر: از ديرباز سلاطين مستبد شرق به وزرا و مشاوريني علاقه داشتند كه تسليم صرف اراده و نظريات آنها باشند حتي انوشيروان عادل! نيز حاضر نبود كه به گفتار صريح وزيري چون بزرگمهر گوش فرادهد و سخن او را با صبر و شكيبائي بشنود، به حكايت شاهنامه، يكبار انوشيروان در اثر سوءتفاهمي، بر وزير باتدبير خود بزرگمهر خشم مي‌گيرد و او را زنداني مي‌كند. پس از چندي از حال وزير خود جويا مي‌شود. وي در جواب مي‌گويد كه جاي من از جاي شهريار بهتر است شاه كه منتظر چنين جوابي نبود، فرمان مي‌دهد كه او را در چاه تاريكي دربند كنند. پس از چندي ديگر پيغام مي‌فرستد كه جايش چون است.
بزرگمهر پاسخ مي‌دهد كه روز من از روز شهريار بهتر است. انوشيروان در حالي كه خشم و غضب بر او چيره شده بود دستور مي‌دهد كه او را در تنور آهنين تنگ و تاريكي افكنند و اطرافش سيخ و پيكان گذارند تا از حركت و جنبش بازماند. در چنين وضعي، بار ديگر شهريار جوياي حال بزرگمهر مي‌شود. انوشيروان اين‌بار در برابر مردانگي، و استقامت اين مرد به زانو در مي‌آيد و يكي از بستگان خود را همراه با دژخيمي نزد او مي‌فرستد تا از راز پرده بردارد. در اين حال بزرگمهر مي‌گويد:
بدان پاكدل گفت بوذرجمهركه ننمود هرگز به ما بخت چهر
نه اين پاي دارد به گردش نه آن‌سرآيد همه نيك و بد بي‌گمان
چه با گنج و بخت و چه با رنج سخت‌ببنديم هرگونه ناكام رخت
ز سختي گذر كردن آسان بوددل تاجداران هراسان بود شاه پس از شنيدن اين سخنان، دستور رهايي او را مي‌دهد و پس از مدتي بزرگمهر شرح واقعه را به اطلاع انوشيروان مي‌رساند و شاه به بي‌گناهي او پي مي‌برد.
نه تنها سلاطين، بلكه وزرا و حكمرانان ديگر نيز به كسي اجازه بحث و انتقاد نمي‌دادند با اين حال صاحب‌نظران از ارشاد آنان غفلت نمي‌كردند.
در كتاب تحفه از آثار قرن هشتم كه نويسنده آن معلوم نيست چنين مي‌خوانيم:
«هيچ مرتبت از منزلت سلطان عادل برتر نيست مگر مرتبه نبوت. پس واجب كند كه سلطان حق اين نعمت ... به واجبي بداند ... و از عهده عهد «كلكم راع و كلكم مسئول عن رعيته» برآيد ... و چنان‌كه هيچ مرتبتي از درجه ملوك عادل برتر نيست، هيچ مرتبت از منزلت ملك جابر زيرتر نباشد ... چنان‌كه وجود سلطان عادل، صلاح عباد و بلادست ... وجود سلطان جابر، فساد عباد و
ص: 170
بلاد است ... اگر سلطان از نهج عدل عدول نمايد هرآينه خدم قدم بر بساط انبساط نهند و دست تعدي بر ارواح و ازواج خلق دراز كنند، ضياع در معرض ضياع افتد، و بضاعت مناهي و ملاهي رواج يابد، و چون خير و صلاح مغلوب گردد، مسئله مقلوب شود، موازين و مكاييل نقصاني پذيرند، برو بركت از ميان كنار گيرد ... خلايق دست از صدقات و زكات بازدارند و روي از احسان و اجمال برتابند، حرص و آز و شره و نياز و فكر و حيلت و زور و خديعت دستخوش اهل روزگار شود.» «1»
و در كتاب بحر الفوائد در تأييد اين معني چنين آمده است: «در جهان از مرگ پادشاه عادل بتر نيست و در جهان از مرگ پادشاه ظالم بهتر نيست ...» «2»

عقيده افضل الدين كاشاني‌

در ميان آثار انتقادي گذشتگان، نظريات كاشاني در پيرامون شخصيت شهرياران قابل‌توجه و شايان نقل است:
بابا افضل كاشاني در يكي از آثار خود در طي سه گفتار در پيرامون، پادشاهان و راه و رسم فرمانروايي و كاركنان و نايبان شاه، مطالبي مي‌نويسد و به امرا و زورمندان زمان اندرزهايي مي‌دهد و در پايان با صراحتي تمام مي‌گويد: «... جمعي از پادشاهان كه به نام پادشاهي خرسند باشند ... چندان‌كه خاصيت و هنر پادشاهي در ايشان بيشتر جسته شد، كمتر يافته آمد، بلكه پادشاه را چنان ديدم كه ميل او به شهوت‌راندن از همه اشخاص رعيت يا از بيشتر ايشان افزون بود، غلبه غضبش بر خرد از غلبه رعيت بر خردشان زيادت آمد و حرص و شره براندوختن و نهادن ذخيره‌هاي ناپايدار بر حرص و شره رعيت به رجحان داشت و از داشتن مكارم اخلاق و از خرد اصلي كه بدان دانشهاي يقيني بود و آگهي از عاقبت كار و بازگشت، از رعيت بي‌خبرتر و غافل‌تر بود و كوشش و جدش در سير كردن آز و خوشنود كردن خشم بود، و سير كردن آز را به گرد كردن مالهاي گذرنده ديد، به هرطريق كه زودتر برآيد اگر غارت بود و اگر خواستن به الحاح و ستدن به قهر ... كارش خوردن به افراط و جمع اسباب‌بازي و غفلت و خنده و بيهده گفتار ناسزا يافتم، و اين احوال ... همه برخلاف شرايط سروري و آيين جهانداري ديدم ... از اين جهت آهنگ بنبشتن اين نامه كردم تا چند خصلت از خصال پادشاه در آن ياد كرده آيد ... هرچه شاهان نيكبختي شناسند، لشكر فراوان است و سلاح بسيار و خزينه آبادان و تجمل بي‌اندازه از لباس و پيرايه و فرمان‌برداري رعيت و ساز و اسباب نشاط و لهو و مانند اين، و چنين چيزها كه دل با وي آميزد و الفت گيرد و بسته آن شود، سبب گرفتاري و اسيري دل بود نه سبب آزادگي و رستگاري كه اگر به عدد اين چيزها كه اسباب و علامات اقبال و نيكبختي همي پندارند، از سلاح و سپاه و
______________________________
(1). تحفه، پيشين، ص 11 به بعد
(2). بحر الفوايد، پيشين، ص 57
ص: 171
چهارپاي و زر و سيم و گوهر و آلات و سراي و بارگاه و باغ و قصور و همه به زنجير و ريسمانها در تن يك شخص بندند چنان‌كه از وي به دشخواري بازتوان كرد، آن تن در غايت گرفتاري و بدبختي باشد ... چنين زشتيها را خوب ديدن از خلل بينائي دانستم و چون بيننده بي‌خلل و آفت بود ... اين نامه يار بصيرت پادشاه شود ...» «1»

شرايط حكومت و زمامداري‌

خصوصيات اخلاقي يك سلطان يا فرمانروا

در تاريخ فخري، ضمن بحث در پيرامون امور سلطنت و سياست ملكداري مي‌نويسد: «براي حسن جريان امور كشور، بايد نخست پادشاه عاقل باشد. زيرا با عقل است كه دولتها و بلكه ملتها با تدبير اداره مي‌شوند ... ديگر عدل است كه با بكار بردن آن، اموال فراوان به دست مي‌آيد و سرزمينها آبادن مي‌گردد و مردان صلاح و شايستگي مي‌پذيرند.»
در سال 656 هنگامي كه هلاكو بغداد را فتح كرد، فرمان داد كه از علما استفتا شود كه كدام يك افضل‌اند: سلطان كافر عادل يا سلطان مسلمان ستمكار؟ «چون هنگام فتوا رسيد علما از پاسخ خودداري كردند. سرانجام رضي الدين علي بن طاووس كه مردي محترم و مقدم بر ايشان بود، قلم برگرفت، و رأي خود را مبني بر برتري سلطان كافر عادل بر سلطان مسلمان ستمكار نوشت سپس ديگران رأي خود را در اين‌باره نوشتند ...» «2»
ديگر آنكه، «پادشاه بايد از دانش بي‌نصيب نباشد، تا از لغزش مصون باشد.
چهارم ترس از خدا، «پادشاه هرگاه از خدا بترسد، بندگان خدا از جانب وي ايمن‌اند.»
پنجم، عفو از گناهان و بخشيدن لغزشهاست.
ششم، شاه بايد از كينه‌توزي و عناد با مردم خودداري كند و كرم و جوانمردي پيشه سازد.
هفتم، شاه بايد هيبت و قدرت خود را به مردم نشان دهد تا آزمندان بر ضعيفان ستم روا ندارند.
هشتم، سياست و وفاي به عهد، سرمايه سلطنت و وسيله جلوگيري از خونريزيست.
نهم، پادشاه بايد به مشكلات امور كشور واقف باشد، نيكوكار را به خاطر نيكوكاريش پاداش، و تجاوزكار را براي تجاوزش كيفر دهد و هواي نفس را ترك كند. بزرگمهر حكيم گفته است: «سزاوار است كه پادشاه در شكيبائي و كتمان سرّ، مانند زمين و براي اهل فساد، مانند آتش، و در نرمي به كسي كه با وي نرمي كند، مانند آب باشد. نيز شايسته است كه پادشاه شنواتر از اسب و بيناتر از عقاب و آگاه‌تر از سنگخوار و پرهيزجوتر از كلاغ و دليرتر از شير و نيرومندتر از يوز باشد. و نيز بر پادشاه است كه مستبد به رأي نباشد، و در پيش‌آمدهاي سخت، با
______________________________
(1). رسايل بابا افضل كاشاني، نسخه خطي كتابخانه ملك، شماره 4193، ص 40 به بعد (به اختصار)
(2). ابن طفطقي تاريخ فخري، ترجمه محمد وحيد گلپايگاني، از ص 18 به بعد
ص: 172
خردمندان و خواص مردم و با هركس كه در او هوش و عقل و رأي پسنديده، و تميز درست و شناسايي به امور مشاهده كرد، مشورت نمايد. و نبايد حشمت پادشاهي، وي را از مأنوس كردن مستشار به خود و جرأت دادن به او و به دست آوردن دل او بازدارد تا مستشار از راه خلوص اداي وظيفه كند. زيرا هيچ‌كس با زور خيرانديشي نمي‌كند و جز با ميل و رغبت به دوستي نمي‌گرايد.»
چنان‌كه در واقعه بدر پيغمبر (ص) در جايي فرود آمد كه آب نبود، يكي از ياران گفت صواب آن است كه از اينجا كوچ كنيم و كنار آبي رحل اقامت افكنيم حضرت به نظر او ارج نهاد و از آنجا حركت كردند و كنار آبي فرود آمدند. گفته‌اند: «خطاي با مشورت بهتر از صواب با استبداد و خودكامگي است. صاحب كليله و دمنه گفته است: پادشاه ناچار از داشتن مستشاري مورد اطمينان است كه همواره سرّ خويش با او در ميان نهد و در رأيش معاون او باشد، زيرا طالب مشورت هرچند خود از مستشار افضل و اعقل، و در صحت رأي به او مقدم باشد. ولي گاه است كه همو به رأي طالب مشورت چيزي مي‌افزايد ...» «1»
فخري در جاي ديگر از كتاب خود، مي‌نويسد كه سلاطين بايد براي هريك از طبقات، سياست خاصي در پيش گيرند. با فضلا و دانشمندان طريق لطف‌آميز پيش گيرد «و مردم متوسط را با دوستي آميخته به ترس» و مردم عوام را با ترس و بيم از كيفر، از انحراف بازدارد.
«بدان كه پادشاه براي رعيت خود، همچون طبيب براي بيمار است ... سزاوار نيست كسي را كه در تأديبش تهديد كفايت مي‌كند، او را به زندان افكند، همچنان‌كه سزاوار نيست كسي را كه در ادب نمودنش زندان كفايت مي‌كند، بزند. و كسي را كه با چوب بايد زد با شمشير به قتل رساند.» «2»
الفخري سلاطين را از انجام كيفرهاي شديد نظير قتل و مثله برحذر مي‌دارد و تأكيد مي‌كند كه مجازات بايد متناسب با جرم باشد.
فخري در جاي ديگر مي‌نويسد كه سلاطين و بزرگان بايد خود، جوهر و شخصيت داشته باشند و «عظامي» نباشند. يعني به استخوان پوسيده اجداد و نياكان خود افتخار نكنند.
«گفته‌اند سياست پنج گونه است. هر آن‌كس كه سياستش در خانه درست بود، در ديه نيز درست است و هركس سياستش در ديه صحيح بود، در شهر نيز صحيح است و هركس سياستش در شهر خوب بود، در اداره لشكر نيز خوب است و هركس سياستش در اداره لشكر پسنديده بود، در كشورداري نيز پسنديده است.»
فخري با اين گفته‌ها همداستان نيست و مي‌نويسد: «چه بسا پادشاهي كه سياست ملكداريش خوب است ولي سياستش در اداره منزل خوب نيست.» «3»
به نظر او كشور با شمشير و قلم اداره مي‌شود، و هيچ يك از ديگري بي‌نياز نيست.
______________________________
(1). همان، ص 30
(2). همان، ص 50
(3). همان، ص 66
ص: 173
فخري مي‌نويسد: «باهوش‌ترين پادشاهان كسي است كه جد را جانشين هزل كند و ميل را مقهور خرد سازد ... پادشاه با احتياط، كسي است كه بر نفس خويش ديدبان بگمارد تا مردم به عيب او بيش از خود وي آگاه نباشند ... گفته‌اند باهوش‌ترين پادشاهان كسي است كه پيش‌آمد بزرگ و مهم را قبل از وقوعش تدارك نمايد.» «1» فخري پادشاه ستمكار و قدرتمند را بر پادشاهان ضعيف و آلت فعل ترجيح مي‌دهد «... پادشاه نيرومند ستمكار از حرص و آز رعيت جلوگيري مي‌كند، و جانب ايشان را با نيروي خود در مقابل ديگران نگاه مي‌دارد ... رعيت را از شر دشمن حفظ مي‌كند ... اما پادشاه ضعيف رعيت را به حال خود وامي‌گذارد. در نتيجه هركس مي‌رسد بر ايشان تسلط مي‌يابد. و آنان در زير هرپائي كوفته و پايمال مي‌شوند و در حقيقت به منزله كساني هستند كه از شريك نفر در امان، ولي به شر گروهي گرفتارند.» «2»
با اين بيان، فخري نشان مي‌دهد، كه تمركز ناشي از قدرت يك پادشاه بر اصول فئوداليسم و حكومت عشيره‌اي رجحان دارد. زيرا در رژيم سلطنتي در صورتي كه تمام قدرتها ناشي از شخص شاه باشد، مردم ناگزيرند فرامين فرد واحدي را گردن نهند، در حالي‌كه در رژيم خان‌خاني، هر روز قلدري گردن‌فرازي مي‌كند و بر مال و جان مردم تجاوز مي‌نمايد. فخري با اين استدلال، (قرنها قبل از ماركس) حكومت متمركز سلطنتي را به حكومت قدرتها ترجيح مي‌دهد.
در كتاب تحفة الملوك در آداب كه بين ربع اول قرن هفتم و ربع آخر قرن هشتم تأليف شده است و نويسنده آن معلوم نيست، در باب دهم- «در خدمت پادشاهان» مي‌نويسد: «پوشيده نيست كه خدمت پادشاهان كردن كاري بزرگ است و هركس كه خود را ملازم خدمت پادشاه گرداند، همچنان‌كه در صدد خطر بزرگي بود، در معرض خشم پادشاه باشد. و خطر مؤاخذت همچنان بود، و از اين‌جاست كه رسول عليه السلام فرموده است من اقترب من ابواب السلاطين افتتن. يعني هركس به درگاه پادشاه نزديك شد، در فتنه و امتحان قرار مي‌گيرد. و عرب گفته است كه من شرب كاس الملوك احترقت شفتاه. و مراد اين است كه هركس از كوزه پادشاهان آب خورد هر دو لب او بسوزد.
شنيدم كه آتش بود پادشاه‌به نزديك آتش كه جويد پناه؟ ... سندباد حكيم گويد پرستش پادشاهان و تجارت دريا و با شير خشم‌آلود كوشيدن و با مار گزنده بازي كردن، سهمناك و پر بيم كاري است ...»

اندرزهاي سياسي و اقتصادي خواجه نصير الدين طوسي به پادشاه‌

در عهد ايلخانان مغول پادشاه وقت (اباقاآن) از خواجه نصير الدين طوسي متفكر و سياستمدار معروف ايران مي‌خواهد كه راه و رسم شهرياران قديم را كه موجب آباداني مملكت و رفاه و آسايش رعيت مي‌شده است، تقرير و به رشته تحرير درآورد، تا مورد استفاده قرار گيرد. خواجه با خواهش سلطان عمل مي‌كند و ضمن نصايح و
______________________________
(1). همان، ص 77
(2). همان، ص 89
ص: 174
اندرزهاي سياسي، بسياري از خصوصيات زندگي اجتماعي آن ايام را توصيف و بيان مي‌نمايد.
به همين مناسبت، براي استفاده خوانندگان عين اين نامه پرمطلب و ارزنده را نقل مي‌كنيم:
«اما آنچه پادشاهان قديم و دانايان ولايتها گفته‌اند و رسم ايشان بوده، اينست كه نوشته مي‌شود، گفته‌اند كه بنياد پادشاهي بر دو چيز است: يكي شمشير و ديگر قلم، و شمشير در دست سپاهيان باشد و قلم در دست نويسندگان و مردم سپاهي را چهار شرط باشد، اول آن‌كه با يكديگر متفق باشند، دوم با پادشاه يكدل. سوم آنكه جز به فرمان پادشاه كار نكنند، چهارم آن كه مردان كار باشند، و ادب سلاح آموخته و هركس كه در او اين چهار شرط نبود لشكر را نشايد. و اگر در ميان لشكر درآيد، لشكر را به فساد آورد، و پادشاه بايد كه با لشكر چهار شرط رعايت كند. اول آن‌كه ايشان را به علوفه، جامه و سلاح و چهارپاي، بازماندگي نباشد دوم آن‌كه بزرگان را به جاي بزرگ، خردان را به جاي خرد بدارد، سوم آن‌كه بهادران را كه خدمت بهتر كنند، به زندگاني بهتر دارد. و پس از مردن، فرزندان ايشان را غمخوارگي نمايد. چهارم غنيمت كه از ياغي گيرند، براستي به ايشان دهند، چنان‌كه بعد از اين گفته شود، و فايده لشكر چهار چيز است، اول قوت و هيبت و شكوه پادشاه، دوم دفع ياغيان، سوم ايمن داشتن رعايا، چهارم پاك داشتن راهها از دزدان، و علفخوارها از جانوران درنده. و چون پادشاهي را ياغي باشد، بايد رعايت چهار چيز كند: اول آن‌كه اگر قوت جنگ ندارد صلح كند و طلب صلح اولي. دوم آنكه اگر جنگ كند، تدبير حرب، و مردمان و جاي و وقت موافق تعبيه نيكو كند. سوم آن‌كه انديشه بد نكند تا نيك پيش آيد. و اگر ياغي غلبه كند، انديشه تدارك آن كرده باشد. و احتياط زن و فرزند خود و لشكر و خزانه و بنه و رعيت به جا آورده باشد. چهارم آن‌كه بر ياغي غلبه كند، مغرور نشود، تعجيل نكند و از سر احتياط و عقل و عدل و فكر و رؤيت، كارها تمام كند. و اگر پادشاهي را ياغي نباشد، چهار چيز نگاه دارد اول آن‌كه لشكرها همچنان ساخته مي‌دارد كه هنگام جنگ، دوم آنكه از پديد آمدن ياغي ناگهان غافل نباشد، سوم آن‌كه دشمن خود را خرد ندارد، چهارم آن‌كه اطراف ملك را از مرد و سلاح خالي نگذارد، اين‌همه سخنها تعلق شمشير دارد.
و اما قلم در دست چهار قوم باشد: اول اهل دين، دوم اهل علمهاي باريك چون حكمت و نجوم و طب، سوم كساني كه كارهاي بزرگ مي‌سازند.
چون وزيران و يارغوچيان و نويسندگان كه سخن پادشاه به ايل و ياغي رسانند و نويسند، چهارم كساني كه حاصل دخل و خرج نگاه دارند. و فايده قلم چهار است: اول راه خداي تعالي در ميان خلق نگاه دارد تا ديگرگون نشود، دوم
ص: 175
خبرهاي پوشيده را آشكار كند. سوم سخنهايي را ياد دهد تا فراموش نشود.
چهارم آن كه راستي در ميان مردم نگاه دارد.
و دخل پادشاه از چهار موضوع بود: اول از ميراث گذشتگان، دوم از مال رعيت، سوم از كفايت خود، چهارم از عطاي خداي تبارك و تعالي. و مال پادشاه دو نوع بود: اول خاصه او، دوم مال مصالح پادشاهي. اما آنچه از گذشتگان بود مثل پدران و برادران، كه به او رسد، خاصه پادشاه بود. اما آنچه از رعيت ستاند، از چهار قوم باشد. اهل زراعت، و اهل تجارت، و چهارپاي‌داران، از طيارات: و آنچه از مملكت پادشاهان يابد، مال پادشاه بود. و اما آنچه از رعيت ستاند، اگر اهل زراعت بود، يا توانگر باشد يا درويش. و آنجا كه كشت كنند، يا باغ باشد يا آب و زمين نيكو بود. بايد كه اگر توانگر و جاي نيك باشد از ده يكي بدهد.»
آن را عشر گويند. و اگر جاي بد مي‌شود و مرد درويش، از بيست يكي. و نصف عشر گويند.
درويشان را علوفه و خرج از سر بنهد. آنچه بر سر آمد از ده يكي يا از بيست يكي بدهند، و اگر بر سر نيايد هيچ ندهند. و رسم قديم آن بوده است.
بعد از آن چون ولايتها بسيار شده است قسمت دشوار شده. و بايد رعيت را آنچه بوده است تا ده يك بيرون نكنند، تصرف نتوانند كرد. پادشاهان عادل منصف فرموده‌اند تا دخل زمينها و باغها را حساب برگرفته‌اند، در سالي بهتر و در سالي ميانه و در سالي بد، كه چند باشد.
و ده يك يا بيست يك چه رسد و بهاي آن نه گران، نه ارزان، چند حصه هرسال باز كرده‌اند به راستي معين و بدان زمينها و باغها نوشته‌اند و از آن خراج خواهند. اگر زمين هرسال نكارند، و باغ هرسال ميوه ندهد، خراج آن نستانند و به حكم «ليس علي الخراب خراج» و به هر چند سال، زمينها و باغها بازبينند. اگر آبادان خراب شده باشد خراج بيفكنند و اگر خراب معمور باشد، بر دو قسم است: خراب قديم كه يك قرن كه عبارت از سي سال باشد، سه سال مرفوع القلم دانند و چيزي نستانند. بعد از آن نصفي خراج تا ده سال مقرر دانند تا در آباداني مستمر باشند و به رغبت مردم باشد. و اگر در آن نزديك خراب بوده باشد، عمارت كنند، ملاحظه در واجب خراج او كنند. و اگر زمين باغ شود و باغ زمين بقدر آن طلبند، به راستي نه كم و نه بيش. و زمينها و باغها كه پادشاهان قديم خراج ننهاده‌اند به سببي از اسباب آنرا حر خوانند و بهاي آن زمين گران‌تر بود. و كساني باشند كه خراج ايشان بيفكنده باشند، و آن را بعضي بلاد اسقاط خوانند و بعضي موضوع. و كساني باشند كه زري معين ايشان را ادرار كرده باشند، و در وجه خراج ايشان دانند يا جهت معيشت به ايشان دهند. و اين هرسه، يعني حر و اسقاط و ادرار، به ميراث برفته باشند و به يكديگر فروخته باشند و از حساب مال و دستگاه مردم باشند، آنرا به هيچ‌وقت باطل نكنند. و ياساي بزرگ چنگيز خان همچنانست كه آنرا مقرر دانند، تا مال مردم گم نشود. و خارج ولايتها را قانونها باشد در هرولايتي كه بدان كار كنند و به هرموضع نوعي باشد
ص: 176
كه لايق آن ولايت باشد. و اين مال جهت مصالح پادشاهي شناسند و اما اهل مال و تجارت در بيشتر اوقات از ايشان چيزي نخواسته‌اند، الا آن‌كه گفته‌اند از اصل مال چيزي به پادشاه بدهند.
چنان‌كه از دويست و چهل دينار، يك دينار گرفته و آن را مال تمغا مقرر كرده‌اند. و بعد از زمان چنگيز خان به تمغا مشهور شده و اما از چهارپاي و از آن هم در قديم چيزي نگرفته‌اند، بعد از هر چهارپاي كه زاينده بود و به صحرا چرانند، از صد يكي گرفته‌اند. و از آنچه كمتر بود زر گرفته‌اند به همان نسبت، و آنرا مراعي خوانند:
و بعد از آن از پنجاه يكي گرفته‌اند و به هرموضعي و جائي، نوعي ديگر گرفته‌اند. همه جهات مال پادشاهي را. و اما طيارات چهار قسم است: اول مالي كه او را هيچ ميراث‌خوار نبود، دوم كسي كه مال پادشاه خورده باشد، سوم «بلارغو» و چيزهاي گم شده، چهارم غايبانه كسي كه مرگ و زيست آن شخص معلوم نباشد و او را وارث نبود. و آن هردو، چون خداوند مال بازآيد، عوض مال او بازدهند و اين همه مصالح پادشاهي باشد، و اما آنچه از ياغيان و دشمنان ملك باشد، دو نوع باشد: نوع اول آنكه لشكر گرد كند از اسير و چهارپاي و سلاح و مال، از آنچه بهادران به بهادري گرفته باشند به ايشان دهند، از باقي، پنج يك از آن پادشاه جهان حاجت بردارد، باقي به لشكر قسمت كند. سوار را دو دهد و پياده را يكي. دوم آنچه لشكر يافته باشد، مانند آب و زمين و چهارپاي و مال كه در ولايت باشد. و آن از حساب مال پادشاهي بود. و اما آنچه از كفايت حاصل كند، چهار نوع باشد: اول از مالكان بدهند. دوم آنچه از كانهاي زر و سيم و مرواريد و آهن و ديگر كانها برآيد. سوم آنچه از كارخانه‌ها و «احران؟» و ارتاقان و ملكهاي زر خريده حاصل شود. چهارم آنچه از صيد دريا و بيابان به پادشاه رسيده باشد. اين جمله خاصه پادشاه باشد، و اين جمله رسم پادشاهان گذشته است. و در اين روزگار، نزديك، بعضي مالهاي ديگر افزوده بودند. و آن هم چهار قسمت: قسم اول فرعهايي كه از مالهاي ده، يازده و دوازده مي‌ستده‌اند از جهت مرسوم كاركنان. قسم دوم مالي كه از اوزان يا از خراباتها مي‌ستدند قسم سوم مالي كه از قباله‌داران بعضي حرفتها، زيادت مي‌كردند. قسم چهارم مالي كه از ميراث كساني كه خويشان دور داشته، مي‌گرفتند. و آن معني، پادشاه جهان چنگيز خان واروغ او پسنديده نداشته‌اند. و پادشاهان بزرگ از چهار مال ننگ داشته‌اند، اول از گرفتن باج و بدرقه راهها و كشتيها. دوم آنچه از تباه كردن زر و سيم حاصل كنند، سوم خريدن آنچه مردم بدان محتاج باشند و بازفروخت كردن. چهارم آن‌كه مالي كه به سبب گناهها از مردم ستانند، چون كشتن و زدن و خمر خوردن. و از مردم بر سرهاي ايشان چيزي نگرفتند. و اين در مسلماني
ص: 177
گرفته‌اند و در پيش، از آنان نگرفته‌اند. و آن قوبجور كه اكنون به حكم ياساي بزرگ مي‌ستانند، نستندي. و اكنون هم به حكم ياسق از پنج كس نمي‌گيرند. اول از مردم طرخان كه پادشاه ايشان را طرخان كرده باشد چون دانشمندان و اركان.
دوم از پيران، سوم از رنجوران و معلولان، چهارم از درويشان، پنجم از كودكان، و در قديم مردماني كه برزيگري و بازرگاني و اواني و كار ديگر نكردندي، چون جلد و جوان بودندي، بي‌كار نگذاشتندي. و اما آن‌كه مال كه از بخت و روزي يابند چهار بود: اول آنچه اول رسيده است، از كساني كه مال خويش به پادشاهان بخشيده باشند، دوم گنجهايي باشد كه ناگاه يابند. سوم پيشكش و تحفه و هديه باشد كه به خدمتي آورند، چهارم آنچه پادشاهي ديگر فرستد.
سخن در خرج پادشاه: پادشاه را از دو گونه خرج باشد: اول خرج خاصه خود. و آن از مال خاصه خود كند كه آنرا جدا دارد و با مال پادشاهي درنياميزد. و آن ميراث پدران باشد و پنج يك غنيمتها. و آنچه به كفايت به دست آيد و يا به بخت و روزي به او رسد يا به نوعي ديگر خاص به او. و آن در چهار وجه صرف كند، اول خرج خاصه خود و فرزندان. دوم عطا و بخشش كساني كه او را خدمتي كنند. سوم ساختن تجملها و زمينها، چهارم عمارتها كه ضرورت بود از آرزوهايي كه دل او و مصالح پادشاهي در چهار وجه صرف كنند، اول خرج لشكر و كساني كه كار پادشاه كنند، چون نويسندگان و يارغوچيان و نائبان، تا در مال پادشاه تصرف نكنند و رشوت نستانند و روي ذل نبينند، و از مردم چيزي نخواهند، و بر مال پادشاه به شفقت باشند. دوم خرج ايلچيان و آيندگان و شوندگان. سوم خرج بازماندگان و درويشان و كودكان بي‌پدر و زنان بي‌شوهر و مصلحت شهرها و ولايتها. چهارم نهادن يام. و در قديم بريد بوده است، در راهها بر هرچهار فرسنگ ايستاده تا كيسه بر زمين ننهد. شب را و روز را بكوبند تا به جايگاه برسانند. و مردم بسيار كه از جايي به جايي شدندي تا به حضرت پادشاهي بر چهارپايان از مال پادشاهي شدندي كه به هرشهر و محله آماده بودي و رعيت را زحمت الاغ نبودي، و پادشاه در چهار مال تصرف نكردي: اول معيشتهاي اهل خير كه ديگر پادشاهان داده بودندي. دوم مال يتيمان. سوم مال ياغيان كه اميد مراجعت ايشان باشد و امانتهاي مردم. چهارم مال وقف، وقف جهت خيرات كرده‌اند. پادشاهان آن را به فال نيك نداشتندي و فرمودندي تا از آن معتمدي برخبر باشد تا چنانچه وقف كرده‌اند در آن خيرات صرف كنند، و به موجب شرط واقف به مصرف استحقاق رسانند. و آنچه مصرف باطل يا كم شده بودي، و به آن رسانيدن ممكن نه. در وجه درويشان و بازماندگان يا چيزهاي
ص: 178
ديگر مثل بول و رباط و علاج رنجوران و ديگر مصلحتها صرف كنند. و نگذاشتندي كه هركس بي‌راه تصرف كند تا ثواب آن ايشان را مدخر باشد.
اينست خرجها. و شرح هريك به تطويل مي‌انجامد. اگر فرمان شود، آن شرح نيز نموده گردد. و پيش از اين پادشاهان برين قاعده مي‌رفته‌اند. لاجرم مردم ايشان از رعيت و لشكر مرفه و معمور بوده است و نام نيكو از ايشان مانده، و خرج و دخل از دخل كمتر مقرر مي‌كرده‌اند و خزانه‌هاي پر مال و گنجها جهت ذخيره روزگار و دفع دشمن مي‌نهادند. ايزد تعالي ايام سلطنت پادشاه پردوام دارد و بندگان در ظل او مرفه گرداند. «1»

نصيحت‌نامه خواجه نصير الدين به اباقا خان‌

اباقا خان در سال 663 هجري، تاج شاهي بر سر نهاد، و به جاي پدر خود هلاكو زمام امور را در دست گرفت، در روز تاجگذاري خواجه- نصير الدين طوسي، خطابه‌يي پندآميز ايراد كرد كه خلاصه آن اين است:
«... در بندگي عرضه مي‌افتد كه امسال از حكم نجوم سالي پريشانست و كارهاي بيمناك در پيش، و ياغيان از جوانب منتظر و مترصد. وقت آسايش نيست، و اگر اكنون آسايش طلبند، بعد از اين رنج بسيار روي نمايد. و اگر حالا رنج بر خود گيرند و كارسازي كنند، در عقب آن آسايش فراوان بينند. غرض آن كه در نشستن به جاي پدر، تعجيل واجب است، كه اگر يك سرور معين نشود، اهل بغي دلير شوند و ايل والوس شكسته‌دل گردند، اول آن‌كه برادران و خويشان را بنوازد و كارهاي ايشان نيكو سازد و نسبت به آن جماعت اقتدا به پدر نمايد و نوينيان و كاردانان را سيور غاميشي (يعني نوازش) فرمايد. و هركس كه فاضل‌تر و معتمدتر و هوادارتر باشد، او را به خود نزديك‌تر گرداند، تا رأي‌هاي نيكو زنند و انديشه‌هاي پسنديده كنند. ديگر آن‌كه اميران لشكر را استمالت دهد ... و هرلشكر را به سلاح و برگ و چارپاي و علوفه دل خوش دارد. ديگر آن‌كه ملوك و اكابر ولايت را به لطف خويش اميدوار كند و يرليغها به اطراف روانه گرداند كه فلان كران از رعايا تخفيف كنند. و كساني كه به حكم ياسا بزرگ ترخان بوده‌اند، بر حال خود باشند تا همه دلخوش شوند ... ديگران كه فرمايد تا درويشان و بازماندگان را از كودكان بي‌پدر و زنان بي‌شوهر صدقه دهند و كساني كه به بلا و محن گرفتار باشند، رهانند. و آنگاه كساني كه نافرماني كنند و ياسا نگاه ندارند، مالش دهند و بترسانند. ديگر آن‌كه در امور ملكي احتياط عظيم
______________________________
(1). به نقل از: رساله خواجه نصير الدين، از ص 755 تا 790
Bulletin The School Of Oriental And African Studies university Of London ص: 179
فرمايد، تا جاسوسان به دشمنان خبرها نبرند و بر حالها واقف نشوند. ديگر آن كه زود ملول نشود و همه سخنها بشنود و صبر و تأني به كار دارد و خويش را سبك ندارد ... و زود خشم نگيرد تا از سر عقل آنچه واجب باشد بفرمايد و پشيمان نشود.
ديگر آن‌كه با عقلا و ارباب دانش در امور مشورت كند ... تا دولت سلطنت روزبه‌روز در تزايد باشد ... ديگر آن‌كه به ياساي پدر عمل كند ... لشكر آراسته دارد تا از ياغيان نترسد، ديگر آن‌كه عدل كند و كار ايشان به زودي و راستي بسازد. ديگر آن‌كه فرمانبرداران را سيور غاميشي فرمايد، و سركشان را سركوفته دارد ... ديگر آنكه كم‌آزاري پيشه كند و نيكان و بي‌گناهان را نرنجاند، در آباداني سعي كند، تا مال بسيار بي‌ظلم و رنج مردم حاصل آيد ديگران آن كه از ايل و ياغي باخبر باشد و بيدار و هشيار، تا خللي روي ننمايد. ديگر آن‌كه دشمن كوچك و كار اندك، خرد نشمارد. تا در انديشه بزرگ بيفتد ... در اين وقت هرك مشوقي به خدمت آورد و اين بنده كلمه‌اي چند از حكمت در سلك بيان كشيد، مأمول آن‌كه قبول افتد.» «1»
خواجه نصير الدين طوسي در فصل نهم از كتاب اخلاق ناصري از قول حكيمي مي‌نويسد: «ملوك محتاج‌ترين خلقتند به مقتنيات (اندوخته‌ها) و اموال. پس درويش‌ترين خلق ايشان باشند، و يكي از خلفا گفته است «اشقي الناس في الدنيا و الاخرة الملوك.» و بعد از آن صفت ملوك كرده و گفته كه هركه به درجه پادشاهي رسد، خدايتعالي رغبت او از آنچه در تصرف او بود، صرف كند تا بر طلب آنچه در تصرف ديگران بود حريص گردد و اسباب انقطاع حيات او بسيار شود ... بر اندك حسد برد، و از بسيار در خشم شود و از سلامت سامت بماند و از ادراك لذتها محروم ماند. نه از چيزي اعتبار گيرد و نه بر كس اعتماد كند ... به ظاهر شادي‌نما و در باطن اندوه‌فزا باشد، و چون دولت او به آخر رسد، و ماده عمر منقطع شود، خدايتعالي به مقتضاي عدالت با او در حساب مناقضه كند و در عفو مضايقه. الا ان الملوك هم المرحومون.
تا اينجا سخن اوست، والحق، در صفت احوال ملوك تير بر هدف صواب زده است ...
«كساني كه در ظاهر احوال ملوك نگرند و زينت و مسند و سرير و مفرش و ملبس و غلامان و بندگان و نواب و حجاب و خدم و حشم و مراكب و جنايب (يعني اسب يدك) و كوكبه و ديده به ايشان بينند، گمان برند ايشان را ابتهاج و مسرت و تمتع لذتي بي‌نهايت باشد ... اگر كسي ناگاه برياستي رسد يا به پادشاهي، روزي چند در ابتدا از آن التذاذي يابد. و چون چشمش بر مشاهده آن اسباب بنشيند، بعد از آن، آنرا چون ديگر امور طبيعي شمرد و القاي بصر بر چيزهايي كند كه
______________________________
(1). سرگذشت و عقايد فلسفي خواجه نصير الدين طوسي، به اهتمام محمد مدرسي زنجاني
ص: 180
از دايره تصرف او خارج افتد ... تا اگر في المثل دنيا و آنچه در دنياست بدو دهند تمناي وجود عالمي ديگر كند ...» «1»

نظر خواجه نصير الدين در آيين سياست و مملكتداري‌

به نظر خواجه، سياست ملوك از دو نوع بيرون نيست «اول سياست فاضله باشد كه آنرا امامت خوانند. و غرض از آن، تكميل خلق بود و لازمش نيل سعادت. دوم سياست ناقصه بود كه آنرا تغلب خوانند و غرض از آن، استعباد (يعني طلب بندگي) خلق بود و لازمش نيل شقاوت و ندمت.» به نظر خواجه، آنان كه در رأس حكومت فاضله قرار دارند، راه عدالت پيش مي‌گيرند و با مردم و رعيت چون ياران و اصدقاء رفتار مي‌كنند. و در سراسر شهر، سكون و مودت و عدل و عفاف را گسترش مي‌دهند. در حالي كه پيروان سياست ناقصه، ظلم پيش مي‌گيرند. چه رعيت را چون بنده و برده خود مي‌پندارند. در چنين شهري جز اضطراب و تنازع و جور و عنف و غدر و جنايت، چيزي حاكم نيست. به نظر خواجه اگر سلاطين، راه ظلم پيش گيرند، مردم از آنان پيروي مي‌كنند. و اگر راه عدل برگزينند، باز قاطبه مردم از آنان تبعيت كنند «الناس علي دين ملوكهم و الناس بزمانهم اشبه منهم بآبائهم» يعني مردم بر دين و راه سلاطين خود هستند و از اين نظر به سلاطين شبيه‌ترند تا به پدران خود، يكي از ملوك گويد: «نحن الزمان من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتضع» يعني ما به منزله زمان هستيم، رفعت هركه را اراده كنيم، رفيع خواهد شد. و آن را كه تحقير كنيم، پست خواهد گرديد. طالب ملك بايد هفت خصلت داشته باشد اول ابوت تا در پرتو آن به استمالت دلها كوشد و هيبت او در چشمها باشد. دوم علو همت، كه بعد از تهذيب قواي نفساني و تعديل غضب و قمع شهوت حاصل آيد. سوم متانت رأي، كه آن را جودت و بحث بسيار و فكر صحيح و تجربه‌اندوزي از حال گذشتگان حاصل شود، چهارم عزم صحيح و تصميم درست، كه خود حاصل رأي سالم و كسب فضيلت است، پنجم صبر بر شدايد ديگر اعوان صالح، سپس خواجه مي‌نويسد اگر زمامداران بر مردم تكيه كنند و «سيرت ايشان را نظامي بود و اعتبار عدالتي كنند، دولت ايشان بماند. و الا به زودي متلاشي شود.»
اگر همكاران و عمال حكومتي متحد و متفق باشند، غلبه خصم بر آنان بسهولت امكان‌پذير نيست سپس مي‌نويسد: «تدبير حفظ دولت به دو چيز بود: يكي تألف اولياء و ديگر تنازع اعداد.» «2»
سپس مي‌نويسد: «اسكندر پس از غلبه بر ايران، ملوك طوايف را به جان هم انداخت. و از مخالفت آنان با يكديگر براي تثبيت موقعيت خود استفاده كرد، به نظر خواجه براي دوام حكومت زمامداران، بايد اصول عدالت را در مورد عموم طبقات و گروههاي مهم اجتماع مرعي دارند.
______________________________
(1). اخلاق ناصري، باهتمام اديب تهراني، ص 130 به بعد
(2). همان‌جا
ص: 181
به نظر خواجه، مراعات حال چهار صنف ضروري است:
اول- «اهل قلم مانند ارباب علوم و معارف و فقها و قضات و كتاب حساب، و مهندسان و منجمان و اطباء و شعرا كه قوام دين و دنيا به وجود ايشان بود و ايشان به مثابه آبند در طبايع.
دوم- اهل شمشير، مانند مقاتلان و مجاهدان و مطوعه (فرمانبرداران) و غازيان (جنگجويان) و اهل ثغور و ارباب پاس و شجاعت و اعوان باب ملك و حارسان دولت كه نظام عالم به توسط ايشان بود ...
سوم- اهل معامله چون تجار كه بضاعات از طرفي به طرفي برند و چون محترفه و ارباب صناعات ... كه معيشت نوع، بي‌تعاون ايشان ممتنع بود.
چهارم- اهل مزارعت، چون برزگران و دهقانان و اهل حرث و فلاحت كه اقوات همه جماعات مرتب دارند و بقاي اشخاص بي‌مدد ايشان محال بود.»
و چنان‌كه از غلبه يك عنصر بر ديگر عناصر انحراف مزاج از اعتدال ... لازم آيد از غلبه يك صنف از اين اصناف بر سه صنف ديگر انحراف امور اجتماع از اعتدال و فساد نوع لازم آيد، و از الفاظ حكما در اين معني آمده است كه: «فضيلة الفلاحين هو التعاون بالاعمال و فضيلة التجار هو التعاون بالاموال، و فضيلة الملوك هو التعاون بالاراء و السياسه و فضيلة الالهين هو التعاون بالحكم الحقيقه، هم جميعا يتعاونون علي عمارة المدن بالخيرات و الفضايل.» يعني برتري كشاورزان به كمك كردن از راه كوشش و همكاري است و فضيلت بازرگانان كمك از راه ثروت است و فضيلت پادشاهان كمكي است كه از راه مشورت و سياست به منصه ظهور مي‌رسانند. و برتري حكماي الهي ياري و كمكي است كه اين جماعت از راه صدور احكام به مردم مي‌كنند. و مجموع اين طبقات و گروهها از راه همكاري و هم‌آهنگي مشترك، سازمان اجتماع را به سوي نيكيها و فضايل رهبري مي‌كنند.» شرط دوم در معدلت، آن بود كه در احوال و افعال اهل مدينه نظر كند، و مرتبه هريكي برابر قدر استحقاق و استعداد تعيين نمايد. سپس خواجه، مردم را از لحاظ موقعيت اجتماعي و منافع و زيانهائي كه ممكن است به مردم برسانند به پنج گروه تقسيم مي‌كند و در مورد عناصر شرير و مزاحم مي‌گويد: «اگر شر ايشان عام و شامل نبود، با ايشان بايد مدارا كرد. و اگر شر ايشان عام باشد، بايد از راه حبس، قيد، نفي، و بالاخره اگر ضرر آنان بسيار باشد از راه قتل به زيان مستمر آنان پايان داد.»
ولي خواجه نصير الدين تأكيد مي‌كند كه در اجراي حكم قتل، بايد تأمل و مطالعه فراوان كرد و در راه اصلاح حال تبهكار، بايد تلاش فراوان نمود.
به طور كلي خواجه در اين فصل، مكرر هيأت حاكمه و زمامداران را به رعايت عدالت و تأمين مصالح عمومي تبليغ مي‌كند و مانند خواجه نظام الملك، به كساني كه مسئوليت اداري كشوري را به عهده گرفته‌اند مي‌گويد:
«بايد كه اصحاب حاجات را از خود محجوب ندارد و سعايت ساعيان بي‌بنيه نشنود و
ص: 182
ابواب رجاء و خوف بر خلق مسدود نگرداند، و در دفع متعديان و امن راهها و حفظ ثغور و اكرام اهل پاس و شجاعت، تقصير جايز ندارد، و مجالست و مخالطت با اهل فضل و رأي كند، و به لذاتي كه خاص بنفس او تعلق دارد التفات ننمايد ... و فكر از تدبير امور ملك يك لحظه معطل نگرداند. چه قوت فكر ملوك در حراست ملك، بليغ‌تر از قوت لشكرهائي عظيم باشد. و جهل به مبادي، موجب وخامت عواقب بود ... و اين جمله تبعه سوءتدبير يك تن باشد. و بر جمله بايد كه با خود انديشه نكند كه چون زمام حل و عقد عالم دريد تصرف من آمده است بايد كه در ساعات راحت و فراغت من بيفزايد كه اين تباه‌ترين اسباب فساد رأي ملوك باشد، بلكه سبيل او آن بود، كه از ساعات سهو و راحت، بل از ساعات امور ضروري مانند طعام و شراب خوردن و خواب كردن و معاشرت با اهل و ولد كاهد و در ساعات عمل و تعب و فكر و تدبير افزايد. و بايد كه اسرار خود پوشيده دارد احتياج به مشاورت و استمداد عقول، آن بود كه مشاورت با اصحاب همت و عزت و تدبير كند ... و با ضعفاي عقول مانند زنان و كودكان البته نگويد ... و بايد كه دايما منهيان و متجسسان به تفحص از امور پوشيده و خصوصا احوال دشمنان مشغول باشند و از احوال دشمنان رأيهاي ايشان معلوم كند ... در استمالت اعداء و طلب موافقت از ايشان با قصي الغايه بكوشد. و تا ممكن بود چنان سازد كه به مقابله و محاربه محتاج نگردد ...
بعد از آن شرايط حزم و سوءظن به تقديم رساند و بر محاربه اقدام نكند مگر بعد از وثوق به ظفر تا بتدبير و حيله تفريق اعداء و استقبال ايشان ميسر شود، استعمال آلت حرب از حزم دور بود ...
و بايد آخر همه تدبيرها و استقبال ايشان ميسر شود، استعمال آلت حرب از حزم دور بود ... و بايد آخر همه تدبيرها محاربه بود ... در تفرقه اعداء تمسك به انواع حيل و تزويرات و نامه‌ها به دروغ! مذموم نباشد ... مهمترين شرايط حرب تيقظ (بيداري) و استعمال جاسوس و طلابه بود ... از احتياط و حزم چيزي كم نكند و تا ممكن بود كسي را كه بنده اسير توان گرفت، نكشد ...
بعد از ظفر البته قتل نفرمايد و عداوت و تعصب استعمال نكند ...» «1»
در مناهج الطالبين في معارف الصادقين تأليف علي بن الحسن بن علي المشتهر به علاء القزويني الهلالي (مؤلف در سالهاي 788- 779) چنين آمده است: از ارسطو پرسيدند كه به غير از حق سبحانه و تعالي سزاوار است، كه او را پادشاه خوانند؟ گفت: «آنك او را علم و عدل و نصفت و شجاعت و سخاوت و حلم و ترحم و عفو و كرم و آنچ مناسب آن باشد از خصال حميده و مكارم اخلاق، به درجه كمال رسيده باشد. چه پادشاهان به «فرايزدي» و روشني جان و پاكي تن و بزرگي اصل و دولت ... پادشاهي توانند كرد و فرايزدي را چند معني گفته‌اند، عقل و علم و عدل، و تيزفهمي و ادراك هرچيز ... و فرهنگ و شجاعت و سواري و مردانگي و دليري و آهستگي و خوش‌خويي و داد مظلوم از ظالم ستدن و دوستي ملك و رعيت و سروري و
______________________________
(1). اخلاق‌نامه، ص 277 به بعد
ص: 183
سرداري و تحمل و مدارا و بردباري و تدبير اندر كارها و خواندن اخبار ملوك ماضيه و سيرت ايشان دانستن و از حال و كار و قضيه ايشان تفحص نمودن. زيرا كه اين جهان بقيه دولت پيشينگان است كه پادشاهي كرده‌اند و هريكي نام و نشان و سيرت خود را به يادگار گذاشته و هيچ يادگاري بهتر از نام نيك در جهان نيست.» «1»
در كتاب بحر الفوائد كه نويسنده آن معلوم نيست، راجع به «ادب پادشاهي» مطالبي نوشته كه به چند جمله از آن اكتفا مي‌كنيم: «بدان كه اگر دين پادشاهي به شرط شرع بود سعادتي است. و اگر بخواست طبع و موافقت نفس بود، شقاوتي است كه آن را نهايت نيست. پادشاه را گفته‌اند از حق‌ها گير و در حق خرج كن و اين‌كه تواند كردن و نيكبخت بنده‌اي بود كه حلال خورد ...» ديگر از آداب پادشاهي اين‌كه «سلطان هرروز كه برخيزد، نيت كند كه امروز عدل چنين كنم و خيرات چنين كنم ... حجاب بردارد و بنشيند و اصحاب حوايج را شغلها مي‌گزارد ... با رعيت به رفق زندگي كند نه به عنف كه اگر به هرگناهي شمشير بر دست گيرد، پس رغبت بنمايد ... جهد كند تا جمله رعيت را خشنود تواند كردن ... عدل كند و عدل فرمايد تا نجات يابد ...
مجالست با علما كند تا او را نصيحت كنند ... ظالمان را دست كوتاه دارد. و البته غلامان را نگذارد كه ظلم كنند كه روز قيامت وي را از ظلم ايشان بپرسند كه از او باز خواهند در تورات است كه: هر پادشاهي كه به ظلم نايبان خود راضي باشد در آن ظلم شريك باشد ...» «2»
نويسنده بحر الفوائد در جاي ديگر مي‌گويد كه سلاطين بايد سنتهاي نيكو از خود به يادگار گذارند، با علما دوستي كنند و با رعايا بي‌حجاب گفتگو كنند، تا از درددل آنان آگاهي يابند.
و از ساختن شهرها، راهها، رباطها و مسجدها و قضاي حاجت مردم غفلت نورزند. ولي پادشاهان پندها مي‌شنوند ولي به كار نمي‌بندند حق مي‌دانند ولي به كار نمي‌بندند. زيرا مهر بر دلهاي ايشان نهاده‌اند و چنان مست جاه و مال و شهوت و لهو و لعب هستند كه تا صيت ملك الموت نبينند، به هوش نيايند.» «3» در جاي ديگر خطاب به سلاطين مي‌نويسد: «عدل و راستي كنيد، حق گوئيد و حق فرمائيد و حق گفتن و حق كار بستن صعب است ... حق‌ها گيريد و به حق خرج كنيد ... اگر سلطان به صلاح باشد، همه خلق به صلاح باشند ... مثل پادشاهان چون مثال چشمه است. هر وقت كه چشمه صافي بود، جويها همه صافي بود» «4»
در ميان شعرا، سعدي براي اراده و افكار عمومي ارزش فراوان قائل است. او سبب پيروزي فريدون را حمايت و تقويت مردم مي‌داند. و مي‌نويسد: «خلقي به تعصب بر وي گرد آمدند و تقويت كردند تا پادشاهي يافت در جاي ديگر از گلستان، از قول وزير به پادشاه ستمگري چنين اندرز مي‌دهد: «اي ملك چون گرد آمدن خلق موجب پادشاهي است، تو چرا خلق را
______________________________
(1). دكتر محمد معين، مزديسنا و ادب پارسي، ص 416
(2). بحر الفوايد، باهتمام دانش‌پژوه، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، ص 118
(3). همان، ص 322
(4). همان، ص 314
ص: 184
پريشان مي‌كني، مگر سر پادشاهي نداري؟»
همچنين سعدي در يكي از قصايد معروف خود به اين مطلع:
بسي صورت بگرديده است عالم‌وزين صورت بگردد عاقبت هم سلاطين بيدادگر را از قيام و عصيان خلق بيم مي‌دهد و مي‌گويد:
به نقل از پادشاهان ياد دارم‌كه شاهان عجم كيخسرو جم
ز سوز سينه فرياد خواهان‌چنان پرهيز كردندي كه از سم
كه مردان چون بگرد آيند بسياربه تنگ آيد روان، در خلق ضيغم «1»
حرامش باد ملك و پادشاهي‌كه پيشش مدح گويند از قفا ذم غالبا در مواردي كه بين سلاطين، امرا و خان‌ها، براي در دست گرفتن قدرت اختلاف مي‌افتاد امير ياخاني كه زيرك بود، از افكار و تمايلات عمومي پيروي مي‌كرد و از قدرت خلق استمداد مي‌جست. في المثل در اختلافي كه بين شاهرخ و خليل سلطان (در عهد بازماندگان تيمور) پديد آمده بود «شاهرخ با مخالفان و دشمنان خليل سلطان روابط محرمانه برقرار كرد و در خفا براي به دست آوردن ماورء النهر زمينه‌سازي مي‌كرد، شاهرخ محرمانه به نارضايتي مردم سمرقند و افسران و افراد اردوي خليل سلطان دامن مي‌زد، و آنان را بر ضد شاه جوان تحريك مي‌نمود. نارضايتي مردم سمرقند، از عدم توجه خليل، به وضع پريشان آنان و قحط و غلاي شديد سرچشمه مي‌گرفت، عين همان فلاكت و بدبختي بسال 1407 ميلادي در خراسان هم رخ داد ليكن شاهرخ مسلط به اوضاع بود و با اقدامات مجدانه خود، از مرگ‌ومير اهالي جلوگيري كرد و مردم را بيش از پيش به سوي خود جلب نمود.» در حالي كه خليل سلطان و شاه ملك، معشوقه او، خزانه مملكت را بي‌هوده خرج مي‌كردند. اشخاص نالايق را به كارهاي مهم مي‌گماشتند. مردم كه ديدند مقدرات آنها به دست زنان درباري و عناصر متملق و نالايق افتاده است، بكمك عمال و ايادي شاهرخ پرداختند و راه را براي پيشرفت قواي شاهرخ به سوي ماوراء النهر هموار كردند.» «2»

علت دشمني مردم با احمد قابض‌

«احمد قابض (خواجه درويش)، يكي از شقي‌ترين و بدنام‌ترين مردان روزگار است، به طوري كه خواند مير در دستور الوزرا (ص 453) آورده، اين مرد مدت‌ها در مقام صاحب‌جمعي و قابضي بوده و بعدا امير تومان دار السلطنه هرات شد. در سنه احدي عشر و تسعمائه (911) كه صاين الدين علي در دوران پادشاهي سلطان حسين ميرزا به قدرت رسيد، اين مرد بدنهاد را از كار بركنار و زنداني كرد. ولي پس از چندي كه امير محمد ولي‌بيك به زمامداري رسيد، صاين الدين به زندان رفت و احمد قابض بر مسند صاين الدين علي تكيه زد و به مردم‌آزاري مشغول شد. «3» «...
______________________________
(1). يعني شير
(2). الغ بيك و زمان وي، ص 118 به بعد
(3). نقل از دهخدا، لغت‌نامه، ص 1459
ص: 185
از صبح تا شام در فكر آن بود كه آيا كدام بيچاره را در قيد بلا اندازد ... اگرچه بر سبيل رشوت مبلغها از مردم گرفتي، اما به ساختن مهم ايشان نپرداختي ... به واسطه شرارت آن سرخيل ارباب خباثت، دود از دودمانها برآمد ...» عاقبت شبي در حالي كه مست و مخمور بود، به دست جوانمردي كشته شد. چون خبر مرگ او به گوشها رسيد، مردم سخت شادمان شدند. «هر دو كس كه يك‌ديگر را مي‌ديدند، مانند ايام عيد، مراسم تهنيت و مباركباد به جاي مي‌آوردند.
به لعنت كسي را سزاوار دان‌كه زحمت رساند به خلق جهان و چون توهم آن بود كه اگر چشم عوام بر جنازه او افتد، هجوم و ازدحام نموده، به زخم سنگ جسد آن بي‌فرهنگ را متلاشي سازند، سه روز در طويله امير يوسف علي ماند و در آن ايام ... مردمي كه مي‌خواستند كه به نظر عبرت در آن كم سعادت نگرند، يك‌يك يا دودو به رسم رونما چيزي مي‌دادند و مبلغي كلي ازين ممر به حصول پيوست و بالاخره شبي جسد متعفن آن مدبر را از شهر بيرون بردند، در مغاك انداخته و از وهم مردم گورش را ظاهر نساختند» «1»
با وجود استقرار حكومتهاي فردي در شرق، زمامداران و شهرياران ناگزير بودند كمابيش به افكار عمومي توجه كنند و گاه در برابر اعتراض و مقاومت مردم، عقب‌نشيني نمايند چنان‌كه يكبار، پس از حمله مغول به ايران به علت بي‌كفايتي و عياشي و ولخرجي كيخاتو خان و وزير بي‌تدبيرش صدر جهان، خزانه، از پول تهي گرديد و كار افلاس به جائي رسيد كه گاهي براي خريد يك گوسفند جهت مطبخ ايلخان، پولي در خزانه نبود، در چنين شرايطي يك نفر يهودي، به نام عز الدين براي حل مشكل بي‌پولي، پيشنهاد كرد كه به جاي زر و سيم رايج، پول كاغذي «چاو» را در ممالك ايلخاني رايج كنند و به بحران موجود، با اين تدبير پايان بخشند.
طرح عز الدين مورد موافقت صدر جهان و كيخاتو قرار گرفت، با وجود مخالفت افكار عمومي، با صرف مبلغي گزاف، دستگاهي به نام چاوخانه ايجاد كردند و پس از تهيه و آماده شدن اوراق بهادار، مردم را به زور به قبول آن واداشتند و مقرر گرديد هركس از قبول آن خودداري كند، كشته شود. ولي تلاش مقامات دولتي در راه اشاعه چاو مفيد نيفتاد در تبريز تمام بازارها بسته شد. و آذوقه ناياب گرديد، مردم تبريز صدر جهان را «صدر كاغذي» خواندند در شيراز و ديگر بلاد صداي اعتراض مردم بلند شد و مردم حاضر نشدند كالاهاي خود را در مقابل چاوي كه خالي از وجه بود از كف بدهند. «صدر جهان چون وضع را سخت آشفته ديدي، كيخاتو را متقاعد كرد كه فرماني داير به نسخ چاو صادر كند.» «2»
اكنون بار ديگر عقايد و افكار صاحبنظران ايراني را در پيرامون سياست (پس از حمله
______________________________
(1). نقل از دهخدا، لغت‌نامه، ص 251.
(2). نگاه كنيد به تاريخ مغول، عباس اقبال، از ص 248 تا 251
ص: 186
مغول) مورد مطالعه قرار مي‌دهيم.

وظيفه پادشاهان به نظر سعدي‌

پادشاهان پدر يتيمانند، بايد كه بهتر از آن غمخواري كنند مريتيم را كه پدرش، تا فرق نباشد ميان پدر درويش و پدر شاه ... كام و مراد پادشاهان حلال آنگاه باشد كه دفع بدان از رعيت كنند، چنانكه شبان دفع گرگ از گوسفندان اگر نتواند كه بكند مزد شباني حرام مي‌ستاند فكيف چون مي‌تواند و نكند.
ذو النون مصري پادشاهي را گفت شنيده‌ام فلان عامل را كه فرستاده‌اي به فلان ولايت بر رعيت درازدستي مي‌كند و ظلم روا مي‌دارد، گفت روزي سزاي او بدهم. گفت بلي روزي سزاي او بدهي كه مال از رعيت تمام شده باشد، پس به زجر و مصادره از وي بازستاني و در خزينه نهي، درويش و رعيت را چه سود دارد؟ پادشاه خجل گشت و دفع مضرت عامل بفرمود در حال.
سر گرگ بايد هم اول بريدنه چون گوسفندان مردم دريد «1» آنچه سعدي در حكايت سابق الذكر بيان كرده در حقيقت روش اكثريت قريب به اتفاق سلاطين ايران بود به اين ترتيب كه دزدان و ستمگران را در غارت هستي مردم آزاد مي‌گذاشتند وقتي كه فرياد مردم بلند مي‌شد. بجاي دادرسي به نفع مردم، شاه اموال فرمان‌رواي ظالم را به نفع جيب خود مصادره مي‌كرد و حاكم ديگري بجاي او مي‌گماشت. سعدي با شجاعت فراوان سلاطين و ارباب قدرت را به مسئوليت خطيري كه به عهده دارند واقف مي‌كند:
چنان خسب كايد فغانت به گوش‌اگر دادخواهي برآرد خروش
كه نالد ز ظالم كه در دور تست‌كه هرجور كاو مي‌كند جورتست
نه سگ دامن كارواني، دريدكه دهقان نادان كه سگ پروريد
دلير آمدي سعديا، در سخن‌چو تيغت به دست است فتحي بكن
بگوي آنچه داري كه حق گفته به‌نه رشوت ستاني و نه رشوه ده
طمع بند و دفتر ز حكمت بشوي‌طمع بگسل و هرچه داني بگوي سعدي شيرازي در آثار منظوم خود نيز مكرر، امرا و سلاطين را به دادگستري و عدالتخواهي دعوت كرده است:
به نوبتند ملوك اندر اين سپنج سراي‌كنون كه نوبت توست، اي ملك به عدل گراي
چو دوستي كند ايام اندك‌اندك بخش‌كه روز بازپسين دشمنست جمله رباي
چه مايه بر سر اين ملك سروران بودندچو دور عمر بسر شد، در آمدند ز پاي
درم بحورستانان زر بزينت ده‌بناي خانه كنانند و بام قصر انداي
به عاقبت خبر آمد كه مرد ظالم مردبه سيم سوختگان رز نگار كرده سراي
ديار مشرق و مغرب به جوي، جنگ مجوي‌دلي به دست كن و زنگ خاطري بزداي
______________________________
(1). كليات سعدي، چاپ بمبئي، رساله پنجم، ص 26
ص: 187 دنيا نيرزد آن‌كه پريشان كني دلي‌زنهار بد مكن، كه نكردست عاقلي
اين پنجروزه مهلت ايام آدمي‌آزار مردمان نكند جز مغفلي
درويش و پادشه نشنيدم كه كرده‌اندبيرون از اين دو لقمه دنيا تناولي
زان گنجهاي نعمت و خروارهاي مال‌با خويشتن بگور نبردند خردلي
از مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بخت‌بهتر ز نام نيك نبردند حاصلي
خواهي كه رستگار شوي، راستكار باش‌تا عيب‌جوي را نرسد بر تو مدخلي
تير از كمان چو رفت، نيايد بشست بازپس واجبست در همه كاري، تأملي
اي پادشاه وقت چو وقتت فرارسدتو نيز با گداي محلت برابري
گر پنج نوبتت به در قصر مي‌زنندنوبت به ديگري بگذاري و بگذري
آز بگذار و پادشاهي كن‌گردن بي‌طمع بلند بود
رعيت چو بيخند و سلطان درخت‌درخت اي پسر باشد از بيخ سخت
از رعيت شهي كه مايه ربودبن ديوار كند و بام اندود
چو دشمن خر روستائي بردملك تاج و ده يك چرا مي‌خورد؟
مخالف خرش برد و سلطان خراج‌چه اقبال ماند در آن تخت و تاج
پادشه پاسبان درويش است‌گرچه نعمت بفر دولت اوست يكي از ملوك بي‌انصاف، پارسايي را پرسيد كه از همه عبادتها كدام فاضل‌تر، گفت تو را خواب نيمروز، تا در آن يك نفس خلق را نيازاري.
سعدي با همه محافظه‌كاري، در اشعار زير مردم را به جنگ با ستمگران دعوت مي‌كند:
بگفتيم در باب احسان بسي،وليكن نه شرطست با هركسي
بخور مردم‌آزار را خون و مال‌كه از مرغ بد، كنده به پر و بال
برانداز بيخي كه خار آورددرختي بپرور كه بار آورد
نبخشاي در هركجا ظالمي‌ست‌كه رحمت بر او جور بر عالمي‌ست
جهانسوز را كشته بهتر چراغ‌يكي به در آتش، كه خلقي به داغ
جفاپيشگان را بده سر به بادستم بر ستم‌پيشه عدل است و داد
الا تا به غفلت نخسبي كه نوم‌حرام است بر چشم سالار قوم سعدي شيرازي در رساله پنجم، «در نصيحت ملوك» به زباني شيرين، سلاطين را به عدل و داد فرامي‌خواند و دشمنان ملك و ملت را معرفي مي‌كند:
پادشاهان كه مشفق درويشند، نگهبان دولت و ملك خويشند، به حكم آن‌كه عدل و رأفت خداوند مملكت، موجب امن و استقامت راست، و عمارت زراعت بيش ... و مسافران
ص: 188
رغبت نمايند و قماش و غله و متاع ديگر بياورند پس مملكت آبادان شود و خزاين معمور.
پادشاهان به صحبت خردمندان محتاج‌ترند تا خردمندان به صحبت پادشاهان ملوك از بهر پاس رعيتند، نه رعيت از بهر طاعت ملوك.
وظايف پادشاهان:
1) عمارت جسر و مسجد و خانقاه و چاهها بر سر راهها از مهمات امور مملكت داند.
2) عامل مردم‌آزار را حكم و عمل ندهد كه دعاي بد نه تنها بر وي كنند.
3) پادشاهان بر رعيت سرانند. و نادان سري باشد، كه به دندان، بدن خود را پاره كند.
4) يكي مظلمه پيش حجاج برد، التفاتش نكرد. مرد به خنده همي گفت اين مرد از خداي عز و جل متكبرتر است. اين سخن به حجاج رسانيدند. وي را بخواند، گفت: چرا چنين گفتي؟
گفت: از بهر آن‌كه خداي تعالي با موسي سخن گفت و ترا از دل برنمي‌آيد كه با خلق خدا سخن گويي. چون اين بشنيد، انصافش بداد.
5) سلطان خردمند، رعيت نيازارد تا چون دشمن بيروني زحمت دهد از دشمن اندروني ايمن باشد.
6) از جمله حسن تدبير پادشاهان يكي آن است كه با خصم قوي در نپيچد و با دشمن ضعيف جور نكند كه پنجه با غالب انداختن نه مصلحت است و پنجه مغلوب شكستن نه مروت.
7) هركه از تو نه ايمن است، از او ايمن مباش كه مار از بيم گزند خويش، قصد مردم كند در مثل است كه پاي ديوار كندن و ساكن نشستن كار خردمندان نيست.
8) اينكه گويند كلام الملوك، ملوك الكلام، اعتماد را نشايد: سخن انديشيده گوي و معني‌دار.
9) درويش توانگر گفت: همت آنست كه به ديده طمع در مال و نعمت پادشاه ننگرند و سلطان گدا طبع، طمع در مال رعيت كند.
10) پادشاهان پدر يتيمانند، بايد كه بهتر از آن غم خورند يتيم را كه پدرش، دست عطا تا تواند گشاده دارد، مگر آنكه دخل با خراجات وفا نكند، كه اسراف و بخل هردو مذمومند.
11) جوانمردي پسنديده است. اما نه به حدي كه دستگاه ضعيف شود. و نعمت نگاه داشتن مصلحت است. اما نه چندان‌كه حاشيه و سپاهي سختي كشند.
12) دزدان دو گروهند، جمعي با تير و كمان در صحراها و بعضي به كيل و ترازو در بازارها. بايد دفع ايشان را واجب داند.
13) اگر سلطان دفع دزدان نكند، به بازوي خود كاروان مي‌زند.
هنرمند را نيكو دارد، تا بيهنران راغب شوند و هنرپرورند و مملكت كمال گيرد.
سپاهي كه در وصف كارزار، از دشمن ترسد و گريزد، ببايد كشت كه خونبهاي خود به
ص: 189
سلف خورده است.
سپاهي را كه سلطان نان مي‌دهد، بهاي جان مي‌دهد. پس اگر بگريزد شايد كه خونش بريزد.
پادشاهي كه عدل نكند و نيكنامي توقع دارد بدان ماند كه جو كارد و اميد گندم دارد.
مردي نه جهانگيريست بلكه جهان‌داري.
درويشي به سلامت، به، كه پادشاهي و ملامت.
چنان كن كه خير تو در قفاي تو گويند كه در نظر، از بيم گويند يا از طمع، دشمن به دشمن برانگيز، تا هرطرف كه غالب آيند، فتح از آن تو باشد. از بدگويان مرنج كه گناه از آن تست. چرا چنان نباشي كه بدت نگويند ... طعام آنگه خورد كه اشتها غالب شده باشد، و سر آنگه نهد كه خواب غلبه كرده باشد، و سخن آنگه گويد كه ضرورتي افتد، و شهوت آنگه راند كه شوق به انتها رسيده باشد.
در حكمراني چنان زندگي كند اگر وقتي حاكم نباشد جفا و خجالت نبرد، همچون زنبور ناتوان كه هركس او را افتاده بيند، پاي بر سرش زند.
اگر از آن‌كس كه فرمان ده تست انديشه ناكي، بر آن‌كس كه فرمانبر تست لطف كن «1» تا كسي را در چند قضيه نيازمايي، اعتماد مكن.
ملاقات شيخ سعدي با اباقا آن: مي‌گويند شيخ در مراجعت از زيارت كعبه، به تبريز مي‌آيد و با دوستان و ياران قديم تجديد عهد مي‌كند. سلطان وقت اباقا آن‌كه آوازه شيخ سعدي را شنيده بود، وي را نزد خود مي‌خواند. شيخ از رفتن امتناع مي‌كند، ولي سرانجام به خواهش ياران به خدمت شاه مي‌رود، در مراجعت پادشاه از شيخ مي‌خواهد كه او را پندي دهد، شيخ در جواب مي‌گويد:
«شهي كه پاس رعيت نگاه مي‌داردحلال باد خراجش كه مزد چوپاني‌ست
وگر، نه راعي خلقست، زهر مارش بادكه هرچه مي‌خورد از جزيه مسلماني‌ست» «2» سعدي تدبير و سياست را بر جنگ و ستيز ترجيح مي‌دهد:
همي چون برآيد به تدبير كارمداراي دشمن، به از كارزار
بود دشمنش تازه و دوست ريش‌كسي كش بود دشمن از دوست بيش
اگر فيل زوري و گر شير جنگ‌بنزديك من، صلح بهتر كه جنگ
درآرند بنياد روئين ز جاي‌جوانان به شمشير و پيران به راي
به خردان مفرماي، كار درشت‌كه سندان نشايد شكستن به مشت
دو تن‌پرور، اي شاه كشورگشاي‌يكي اهل رزم و يكي اهل راي
قلمزن نگه‌دار و شمشيرزن‌نه مطرب، كه مردي نيايد ززن
هر آن كو قلم را نورزيد و تيغ‌بر او گر بميرد، نگو، اي دريغ!
______________________________
(1 و 2). تلخيص از: كليات سعدي، چاپ بمبئي رساله پنجم، از صفحه 22 تا 29
ص: 190 چو در لشكر دشمن افتد خلاف‌تو بگذار شمشير خود در غلاف
اگر جز تو داند كه راي تو چيست‌بر آن راي و دانش ببايد گريست
سكندر كه با شرقيان جنگ داشت‌در خيمه گويند بر غرب داشت
چو بهمن به زابلستان خواست شدچپ آواز افكند و از راست شد
درون فرومايگان شاد كن‌ز روز فروماندگي ياد كن (بوستان سعدي)
مولوي نيز كه معاصر سعدي است، در مسائل سياسي به نفع مردم سخن مي‌گويد و معتقد است كه اگر سلطاني پاك‌دامن و رعيت‌نواز باشد، رفتار او در درباريان و اطرافيان او اثر مي‌كند و مردم روي آسايش و آرامش مي‌بينند و هرگاه سلطان در مال و جان مردم طمع ورزد، فساد او به ديگر طبقات نيز سرايت مي‌كند.
خوي شاهان در رعيت جا كندچرخ اخضر خاك را خضرا كند
شه چو خوضي‌دان و هرسو لوله‌هاوز همه آب روان چو دولها
چونكه آب جمله از حوضي است پاك‌هر يكي آبي دهد خوش، ذوقناك
ور در آن حوض آب شور است و پليد،هر يكي لوله، همان آرد پديد
زانكه پيوستست هرلوله به حوض‌خوض كن در معني اين حرف «خوض»
آب روح شاه اگر شيرين بود،جمله جوها پر ز آب خوش شود
مي بلرزد عرش از مدح شقي‌بدگمان گردد ز مدحش متقي
گفت پيغمبر بكن اي راي زن‌مشورت كه: المستشارُ مؤتمن
شهوت از خوردن بود كم كن ز خوريا نگاهي كن گريز از شور و شر
هركه او بنهاد ناخوش سنتي‌سوي او نفرين رود هرساعتي
نفس، هر دم از درونم در كمين‌از همه مردم بتر در مكر و كين
اي شهان كشتيم ما خصم برون‌ماند زان خصمي بتر، در اندرون
سهل شيري دان كه صف‌ها بشكندشير آنست آن‌كه، خود را بشكند
نام ميري و وزيري و شهي‌نيست الا درد و مرگ جاندهي
بنده باش و بر زمين رو، چون سمندچون جنازه نه كه بر گردن نهند
بار خود بر كس منه، بر خويش نه‌سروري را كم طلب، درويش به
بيخ و شاخ اين رياست را اگربازگويم، دفتري بايد دگر
حرص بط يكتاست وين پنجاه تاست‌حرص و شهوت مار و منصب اژدهاست
حرص بط از شهوت خلقست و فرج‌در رياست بيست چندانست درج
ص: 191
مولوي در اشعار زير خودخواهي و تجاوزكاري قدرتمندان و امراي زمان را استادانه ثابت مي‌كند و نشان مي‌دهد كه از ديرباز مردان مستبد جز به اشخاص متملق و چاپلوس، به كس ديگر مجال رشد و خودنمايي نمي‌دادند:
شير و گرگ و روبهي بهر شكاررفته بودند از طلب در كوهسار
گفت شير: اي گرگ، اين را بخش كن‌معدلت را نو كن، اي گرگ كهن
... گفت اي شه گاو وحشي آن تست‌آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست
بز مرا كه بُز ميانه است و وسطروبها خرگوش بستان بي‌غلط
شير گفت: اي گرگ، چه گفتي، بگو!چون‌كه من باشم، تويي ما و تو!
... گرگ را بركند سر، آن سرفرازتا نماند دو سري و امتياز
بعد از آن، رو شير با روباه كردگفت: اين را بخش كن از بهر خورد
سجده كرد و گفت آن گاو سمين‌چاشت خوردت باشد اي شاه مهين
وين بز، از بهر ميانه روز رايخنئي باشد شه فيروز را
واندگر خرگوش بهر شام هم‌شب‌چره، اي شاه با لطف و كرم
گفت اي روبه، تو عدل افروختي‌اين‌چنين قسمت، ز كه آموختي؟
از كجا آموختي اين، اي بزرگ‌گفت اي شاه جهان، از حال گرگ! مولوي نيز عموم طبقات، بخصوص زمامداران و سلاطين را به پيروي از عقل و مآل‌انديشي و مشورت با اهل اطلاع دعوت و تبليغ كرده است:
تا چه عالم‌هاست در سوداي عقل‌تا چه با پهناست اين درياي عقل
گفت پيغمبر علي را كاي علي‌شير حقي، پهلواني، پردلي
ليك بر شيري مكن هم اعتميداندرآ، در سايه نخل اميد
اندرآ، در سايه آن عاقلي،كش نتابد برد از ره، غافلي
تو برو در سايه عاقل گريزتارهي زان دشمن پنهان ستيز
زان كه با عقلي چو عقلي جفت شدمانع بدفعلي بد گفت شد
نفس با نفس دگر چون يار شدعقل جز وي، عاطل و بيكار شد
عقل با عقل دگر دو تا شودنورافزون گردد و پيدا شود
عقل، قوت يابد از عقل دگرپيشه‌گر كامل شود از پيشه‌گر
دوستي با مردم دانا نكوست‌دشمن دانا، به از نادان دوست
عقل را با عقل ياري يار كن«امر هم شوري، بخوان و كار كن
پير پير عقل باشد، اي پسر!ني سپيدي موي، اندر ريش و سر» اوحدي مراغه‌اي از شعرايي است كه با مسائل سياسي و مشكلات اجتماعي عصر خود
ص: 192
با نظري انتقادي مي‌نگرد و به زمامداران و مردم كوچه و بازار براي تأمين سعادت فردي و اجتماعي، اندرزهاي جالبي مي‌دهد:
شاه مهر و وزير ماه بود،زين دو آفاق در پناه بود
نشود طالع، اختر شاهي‌بي‌وجود مدبري داهي
خنجر خسرو است كلك وزيرسپر ملك روز گيراگير
شاه باشد، به روز عدل، چو باغ‌مر شب فتنه را، وزير چراغ
وزرا ملك را امينانندكار فرماي دولت، اينانند
گر نسازند كار درويشان‌وزر باشد وزارت ايشان
كار ايشان به دست خويش بسازمرهم سينه‌هاي ريش بساز
... نه شب عيش و باده خوردن تست‌كابروي جهان به گردن تست
طلب عدل كن ز شاه و وزيرگو مدان نحو و حكمت و تفسير
نحوشان عمر و زيد را شايدعدلشان عالمي بيارايد
ظلم و شاهي چراغ و باد بودپايداري به عدل و داد بود
ملك معمور و گنج مالامال‌بركشد تخت را به گردون يال
شاه بي‌تخت چون ستاند باج‌شهر بي‌ده، زبون شود ز خراج
خانه ظالمان نه دير كه زودبه فضيحت خراب خواهد بود
چه جنايت بتر ز خون خوردن‌و آنگه از حلق هرزبون خوردن
تو نترسي كه باغ سازي و تيم‌خرج آن جمله از خراج يتيم
گر به يك حبه ظلم ورزي تودر حقيقت جوي نيرزي تو
اي كه بر تخت مملكت شاهي‌عدل كن گر زايزد آگاهي
عدل بي‌علم بيخ و برنكندحكم بي‌عدل و علم اثر نكند
پايداري به عدل و داد بودظلم و شاهي چراغ و باد بود
شاه گر عدل و داد پيشه كندپادشاهيش بيخ و ريشه كند
شاه خفته است و فتنه‌گر، بيدارچشم دولت، ز شاه خفته بدار (اوحدي)
اوحدي در يكي از قصايد خود، خطاب به خداوندان زور چنين مي‌گويد:
جهان به دست تو دادند تا ثواب كني‌خطا ز سر بنهي، روي در صواب كني
... شود به عهد تو، بسيار فتنه‌ها بيدارچو عشق‌بازي و سنگي خوري و خواب كني
مهل خراب جهان را به دست ظلم كه زود،تو هم خراب شوي گر جهان خراب كني
چو دور دولت تست اي امير ملك، بكوش‌كه نام نيك در اين دولت اكتساب كني
ص: 193 ... روا مدار كه از بهر پهلوي، بريان‌هزار سينه به سيخ جفا كباب كني
قراضه‌هاي زر بيوگان مسكين راقلاده‌ها كه تو در گردن كلاب كني
ميان دوزخ و خُلق تو، خود تفاوت چيست‌چو خلق را همه از خلق خود عذاب كني؟
... نگاه كن كه گر اين‌ها كه مي‌كني با خلق‌كنند با تو، زماني، چه اضطراب كني؟
اي كه بر ملك و مملكت شاهي،عدل كن گر زايزد آگاهي
عدل بي‌علم بيخ و بر نكند،حكم بي‌عدل و علم اثر نكند
شاه كو عدل و داد پيشه كندپادشاهيش بيخ و ريشه كند (جام جم)
ابن يمين شاعر آزاده پارسي‌زبان، نيز همه خلاقيت و هنر شاعري خود را به تصوير غم‌ها و سخن مردم و وجوه و جوانب زندگي روزانه مردم وقف كرده است.
هركه را در جهان همي بيني‌گر گدايي و گر شهنشاهي
طالب لقمه‌اي‌ست، وز پي آن‌دربن چاه يا سرگاهي است
مقصد جمله خلق يك چيز است‌ليك هريك فتاده در راهي است
اهل علم بنان چو محتاجندپس به نزديك آنكه آگاهي است
شاه را بر گدا چه ناز رسدچون گدا نيز شاه، نان‌خواهي است
اختلافي كه هست در نام است‌ورنه سي روز بي‌گمان ماهي است (ابن يمين)
حافظ، شاعر غزل‌سراي ما، در بعضي از غزليات، روح مبارزه و آشتي‌ناپذيري را نشان مي‌دهد:
ساقي به جام عدل بده باده تا گداغيرت نياورد كه جهان پربلا كند
نبود مهتري چو دست دهدروز و شب را شراب نوشيدن
يا طعام لذيذ بس خوردن‌يا به الوان لباس پوشيدن
يا بر آنها كه زيردست تواندهر زمان بي‌گنه خروشيدن
من بگويم كه مهتري چه بودگر تو خواهي ز من نيوشيدن
مملكت را ز غم رهانيدن‌به مراعات خلق كوشيدن
شاه را به بود از طاعت صد ساله و زهدقدر يك ساعته عمري كه در او داد كند (حافظ)

مخالفت جامي با ظلم و استبداد

جامي در منظومه اخلاقي خود به اين مطلع:
يكي كعبه رو، گم شد از قافله‌نه همراه او زاد و نه راحله، شرح گمگشتگي مسافري را مي‌دهد كه پس از مدتها سرگرداني به پيرزني برمي‌خورد كه
ص: 194
از گوشت مار و سوسمار تغذيه مي‌كند، وي نيز به حكم اضطرار، لقمه‌اي چند از اين غذاي نامطبوع مي‌خورد، و از پيرزن مي‌پرسد كه چرا به ده يا به شهر نمي‌آيي؟ وي در جواب مي‌گويد:
گفتا كه هرجاي شهر و ده است،يكي سفله بر خلق فرمانده است
قناعت نمودن به ناكام و كام،بدين ناگوار آب و ناخوش طعام
از آن به كه بهر شكم بخردي‌بود زير فرمان همچون خودي
شاه بايد كه چشم باز بودبر بد و نيك سرفراز بود
چشم او باز باشد از چپ و راست،تا ز عالم برون بود كم و كاست
... بايد او را دلي ز علم چو كوه‌كش نگردد، ز دادخواه ستوه،
دادخواهي اگر ز تنگدلي،نسبت او كند به سنگدلي،
نشود از حديث او بي‌سنگ،وز جفا گوئيش، بلند آهنگ،
ور جهد از زبان او شرري‌كه چو آتش در او كند اثري
گو درون را چو آب صافي كن‌و آتشش را به آن تلافي كن (جامي- سلسلة الذهب)
هلالي جغتائي: كه شاعري حساس بود، وقتي كه از مظالم عبيد اله خان ازبك باخبر گرديد، زبان به هجو و توبيخ او گشود و گفت:
تا چند عبيد از پي تالان باشي‌تاراج‌گر مال يتيمان باشي؟
غارت كني و مال مسلمان ببري‌كافر باشم اگر مسلمان باشي! عبيد اله كه مردي متعصب و بدنهاد بود، و قبلا جمعي از وجها و اهل علم را به بهانه لعن صحابه كشته بود، اين شاعر حق‌گو را نيز زنداني كرد و پس از شكنجه بسيار، او را در چهارسوق هرات در سال 935 به قتل آورد. و مصداق اين بيت قرار گرفت،
سر پرغرور از تحمل تهي‌حرامش بود تاج شاهنشهي
شاهي كه بر رعيت خود مي‌كند ستم‌مستي بود كه مي‌خورد از ران خود كباب! بهاء الدين ولد (پدر مولوي) در كتاب «معارف» خود خطاب به سلاطين و امرا چنين مي‌نويسد: «گفتم ميرزا كه تو همچون بوتيماري كه سر فروكرده‌اي و همت و وهم دربسته‌اي كه مرا اين مي‌يابد و آن مي‌بايد ... و جاه و مال مي‌طلبي ... آخر كدام صحت به فرمان تو آمد و به فرمان تو رفت، و كدام فرزند به فرمان تو آمد و به فرمان تو رفت تا چنين مغرور شدي ... اينها را كه مي‌گيري به امانت و عاريت مي‌گيري و شباني مي‌كني ... تو نمي‌داني كه هرچه بيش طلبي، بار تو بيش شود و كار تو مشكل‌تر بود. چو در عهده اين‌قدر امانت درمانده‌اي ديگر چه مي‌طلبي بنگر درين امانت و رعايت‌ها كه داري. اگر صيانتي به جاي مي‌آري، ديگر مي‌طلب و اگر خيانت
ص: 195
مي‌كني ديگر مطلب ...» «1»
ملاي رومي مي‌گويد: «زنهار مبر با پادشاهان نشستن، ازين روي خطر نيست كه سر برود، كه سري‌ست رفتني، چه امروز چه فردا، اما ازين‌رو خطر است كه به ايشان صحبت كرد و دعوي دوستي كرد و مال ايشان قبول كرد، لابد باشد كه بر وفق ايشان سخن گويد، و رايهاي بد ايشان را از روي دل نگاه داشتن قبول كند و نتواند مخالف آن گفتن. ازين رو خطرست ... چون طرف ايشان را معمور داري طرف ديگر كه اصلست، از تو بيگانه شود. «2» درويشي به نزد پادشاهي رفت، پادشاه به او گفت كه اي زاهد، گفت: زاهد تويي گفت: من چون زاهد باشم كه همه دنيا از آن منست؟ گفت: ني، عكس مي‌بيني، دنيا و آخرت و ملكت، جمله از آن منست و عالم را من گرفته‌ام تويي كه به لقمه و خرقه قانع شده‌اي ...» «3»

اندرزهاي سياسي خواجه رشيد الدين فضل اله به فرزند خود

خواجه رشيد الدين فضل اله در نامه‌اي كه به فرزند خود عبد اللطيف نوشته، راه سياست و مملكتداري را به وي مي‌آموزد و مي‌گويد:
سياست چو با عدل سازي قرين‌جهانت همه سر به فرمان نهند
و گر ظلم را پيشه سازي در اومطيعان همه رو به عصيان نهند اينك قسمتي از تعاليم او:
«... اگر خواهي كه عنان اوامر و احكام انام و ايام در قبضه تصرف خود آوري، بايد كه اين نصايح كه در قيد كتابت و سلك كفايت خواهم آورد، ورد زبان و حرزجان سازي:
اول- بدانك جامع منافع ديني و عقبي صادق قول و حسن فعل است. و اين دو خصلت در دنيا ممد جاه و در آخرت شفيع گناه است ...
دوم- با دشمنان كه قوت مخاصمت و مقاومت و طاقت جدال و مقاتلت ايشان نداشته باشي، به رفق و مدارا و لطف و مواسا به سر بر ...
سوم- بايد كه سياست بعد از تفحص و استكشاف كني تا سبب قطع شجره عناد و قلع ماده فساد گردد و از انزجار فجار و انعدام اشرار دست بازنداري، تا جانب سياست و طرف رياست مرعي داشته باشي ...
چهارم- بايد كه شجاع باشي كه مرد شجاع چنانكه ستوده خلق است، محبوب حق است ...
پنجم- بايد كه از زلال جود سماجت به لب‌تشنگان جهان، راحت رساني ... اگر ابواب انعام و اكرام بر روي خاص و عام بسته داري، علم دولتت معكوس و اختر سعادتت منحوس و آفتاب اقبالت در محاق ادبار محبوس گردد ...
______________________________
(1). بهاء ولد، معارف، به تصحيح فروزانفر، طهوري، تهران 1352، ج 1، ص 54
(2). جلال الدين رومي، فيه ما فيه، به تصحيح فروزانفر، ص 9
(3). همان، ص 19
ص: 196
ششم- بايد كه از شجره ديانت، ثمره امانت قطف كني، و از سمت خيانت و بدسگالي محترز باشي، كه هركس طرف امانت مرعي دارد، در دنيا نيك‌نام و مرزوق و در آخرت از آتش دوزخ مطلوق باشد ...
هفتم- بايد كه از نعيم مزخرف فاني اين جهان، كه جز كدورت و پريشاني بهره‌اي ندارد، اجتناب نمايي و از عفاف به كفاف قانع گردي كه القناعة كنز لا يفني ...
هشتم- بايد كه بر اصحاب ثروت و جاه رشك نبري، كه حاسد پيوسته از سوزش رشك، چون ناي ضعيف و چون موي نحيف گردد ...
نهم- بايد كه در افشاء سر، و اظهار راز، توقف جايز شمري كه سر نهفته و راز ناگفته به. و اگر گويي، با كسي بايد گفت كه عروس سراير، در پرده ضماير او محجوب و مستور تواند ماند. و سرگفتن با زنان، بهيچوجه اجازت نداده‌اند ...
دهم- بايد كه مجالست با علما و مصاحبت با فضلا كني ... و از مخالطت جاهل بدگوي، لئيم بي‌اصل اجتناب بايد نمود ...
يازدهم- بايد كه در همه حال توكل به حضرت ذو الجلال كني ... تاريخ اجتماعي ايران بخش‌1ج‌4 196 اندرزهاي سياسي خواجه رشيد الدين فضل اله به فرزند خود ..... ص : 195
راه حق نهي ...
سيزدهم- بايد كه از قبح نخوت و استبداد، استبعاد جويي و از كبر و مني اعتراض كني تا از ثمره تواضع متمتع، و از خصايص فروتني منتفع گردي ...
چهاردهم- بايد كه حديقه حكومت را به ازهار (يعني گلهاي) معدلت و انوار نصفت آراسته گرداني كه نتيجه بركت عدل در جهان شايع است ...
پانزدهم- بايد وقار را پيرايه طبيعت، و حلم را زيور خلقت خود سازي و آتش غضب و قهاري را به آب سكون و بردباري فرونشاني. و اگر چنانچه ... قاهر و ظالم و جابر باشي و به درشتخوئي و فظاظت طبع منسوب گردي و در باب تعريك (گوشمالي) متعديان و فتك دشمنان به تعجيل مثال دهي و به اندك گناهي كه از مجرمي ظاهر شود پيش از تجسس و تفحص، در سياست و عقوبت افراط و غلو جايز شمري، همواره پريشان‌حال و كوفته‌بال باشي و رغبت و محبت مردم از خدمت تو قاصر گردد.» «1»
خواجه در فصل ديگري از مكاتبات خود به يكي از فرزندان خود تأكيد مي‌كند كه «از احوال لشكريان غفلت نكند، و موجب رعايت خاطر آنان را فراهم سازد. و دبيران را كه با انديشه و قلم خود، از دولت پشتيباني مي‌كنند، مورد توجه قرار دهد، و از كمك مظلومان غفلت نورزد و راههاي سراسر مملكت را در امن و امان نگه دارد، تا مسافران و تاجران با خيال راحت آمد و رفت توانند كرد. و املاك عجزه را كه بتكچيان متمرد، و نواب مسلط ديواني تصرف كرده‌اند،
______________________________
(1). مكاتبات رشيدي، مكتوب 20، از ص 70 به بعد
ص: 197
استرداد كن و مدارس و مساجد و خانقاهها و پلها و راهها و بناهايي را كه قدما ساخته‌اند و رو به خرابي نهاده، از نو آباد كن و از معاشرت بسيار با زنان پرهيز كن. از افراط و تفريط حذر كن، و در شجاعت و سخاوت غلو منما كه «افراط شجاعت و سخا، تهور، و اسراف و جنون و اتلاف است» با غلامان ماه‌پيكر معاشرت مكن. از فراگرفتن علم غفلت مورز، هرگز مرگ را از ياد مبر.
سخن مادر و اندرز پدر را گوش كن و دل ايشان ميازار. در هنگام جواني پيري و در وقت پيري، جواني مكن. از پرخوري پرهيز كن، عاشق مشو، و در نزديكي با زنان افراط مكن. پرگو مباش، انصاف و عدالت را رعايت كن. رسولي كه به جايي مي‌فرستي، زيرك و دانا و هشيار، و گويا و فصيح و توانا باشد. هرچه گويد از سر عقل گويد كه دشمن همچنان‌كه او را بيند، مرتبه تو را از فرستاده تو معلوم كند.»
خواجه نصير الدين طوسي در اخلاق ناصري «1» نيز ضمن گفتگو از «سياست ملك و آداب ملوك»، از سياست فاضله سخن مي‌گويد و مي‌نويسد: «پادشاه بايد تمسك به عدالت كند و رعيت را به جاي اصدقا دارد، و مدينه را از خيرات عامه مملو نمايد و خويش را مالك شهوات دارد ...» سپس مي‌نويسد: «خيرات عامه امن بود و سكون و مودت با يكديگر، و عدل و عفاف و لطف و وفا و امثال آن و شرور عامه خوف بود و اضطراب و تنازع و جور و حرص و عنف و غدر و خيانت و مسخرگي و غيبت و مانند آن، مردمان در هردو حال نظر بر ملوك داشته باشند و اقتدا به سيرت ايشان كنند. و از اينجا گفته‌اند «الناس علي دين ملوكهم و الناس بزمانهم اشبه منهم بآبائهم» و يكي از ملوك گويد: نحن الزمان من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتضع ...»

روش سياسي تيمور

در اندرزنامه تيموري مشهور به توزوك «2» تيموري كه بعضي آن را منسوب به تيمور لنگ مي‌دانند، تعاليمي به چشم مي‌خورد كه با روش مستبدانه تيمور، بهيچ وجه هماهنگي ندارد، با اين حال ذكر پاره‌اي از آموزشهاي آن خالي از فايده نيست:
«هر سلطنتي كه از كنكاش و مشورت خالي باشد، چون شخصي است جاهل كه آنچه كند و گويد همه غلط باشد، و گفتار و كردارش سربسر پشيماني و ندامت بار آورد ... در امور سلطنت نه حصه مشورت و تدبير و كنكاش است و يك حصه شمشير كه گفته‌اند به تدبيري ملكها توان گشاد و فوجها توان شكست، كه به شمشيرهاي لشكرها ميسّر نشود و به تجربه به من رسيده كه يك مرد كار ديده شجاع مردانه صاحب عزم و تدبير و حزم، بهتر از هزار مرد بي‌تدبير و حزم است ...» «3»
______________________________
(1). خواجه نصير طوسي، اخلاق ناصري، ص 257 به بعد
(2). واژه‌Tuzuk تركي به معناي آيين و رسم و قانون است، هم‌اكنون در زبان مردم آذربايجان واژه دوزوك به كار مي‌رود كه احتمالا با اين كلمه هم‌ريشه است
(3). توزوك تيموري، ص 2 به بعد
ص: 198
در كنكاش يازدهم، از نقش جاسوسان و اطلاعاتي كه به وسيله آنان مي‌توان به دست آورد، سخن مي‌گويد و از تدابيري كه براي جلب قلوب لشكريان بايد به كار برد گفتگو مي‌كند و مي‌نويسد:
«لشكر خود را به خود متفق نديدم و در متفق ساختن لشكر خود، كنكاش چنان ديدم كه به بعضي مروت نمايم و با بعضي مدارا كنم و گروهي را به مال فريفته گردانم و جمعي را به سخن و قول و تعهد تسلي دهم ... طايفه‌اي كه در مقام بي‌التفاتي بودند، يك‌يك را به خلوت طلب داشته صحبت داشتم. آنها كه حريص و طماع بودند، به مال و منال فريفته ساختم و گروهي را كه نظر بر جاه و منصب و مملكت داشته، آنچه از ملك و ولايت مسخر من شده بود بديشان نامزد كردم و ساير سپاه را به لقمه و خرقه اميدوار گردانيدم. به شيرين‌زباني و گشاده‌رويي ايشان را فريفته ساختم و خدمات ايشان را يكي به ده باز نموده خوشدل گردانيدم تا آن‌كه موافق و منافق همگي با من متفق گشتند.
به طوري كه از اندرزنامه تيمور برمي‌آيد، وي براي تحكيم اركان دولت خود، براي سادات، علما، مشايخ و ارباب علم و اطلاع و امرا و سرهنگان و سپهسالاران و سپاهيان، ارزش و احترام فراوان قائل مي‌شد. وي در مورد وزراء و مديران كشور، چنين مي‌نويسد: «از وزراء و كتاب و منشيان ديوان سلطنت، خود را آراسته ساختم و ايشان را آئينه‌دار مملكت خود گردانيدم كه وقايع ملك و مملكت و سپاه و رعيت را به من نمودار مي‌ساختند، و خزانه و رعيت و سپاه مرا معمور نگاه مي‌داشتند، و رخنه ملك را به تدبير لايق برمي‌بستند و مداخل و مخارج كارخانه سلطنت را مضبوط نگاه مي‌داشتند. و در توفير و معموري ملك ساعي مي‌بودند ...
حكما و اطبا و منجمان و مهندسان كه مصالح كارخانه سلطنتند، بر خود جمع آوردم و به اتفاق حكما و اطبا معالجه بيماران مي‌كردم. از طبقه منجمان سعادت و نحوست ايام و كواكب و سير ايشان و دور افلاك را مشخص مي‌نمودم، و به اتفاق مهندسان، عمارات عاليه بنا نهادم و طرح باغات انداختم.
... مترددين و مسافرين هرملك و ديار را تسلي دادم كه اخبار ممالك را به من رسانند، و تجار و قافله‌سالاران تعيين نمودم كه به هرملك و ديار از ختاوختن و چين و ماچين و هندوستان و بلاد عرب و مصر و شام و روم و جزاير فرنگ، متاعهاي نفيس و تحفهاي لايق به جهت من بياورند. و احوال و اوضاع و اطوار هموطنان و سكنه آن ديار را به عرض من رسانند. و سلوك حكام هرمملكتي را با رعايا به خاطر آورده نمودار سازند ... حكم كردم كه هرتاجري كه سرمايه و رأس المال را از دست داده باشد به وي آنقدر زر دهند كه باز رأس المال خويش سازد و هر مزارعي و رعيتي كه از رعيتي و زراعت بي‌استطاعت شده باشد، مصالح زراعت و عمارت به وي مقرر دارند. و هرطايفه و هرصنفي كه شيوه سپاه‌گري اختيار كند، ويرا سپاهي سازند.» «1»
______________________________
(1). همان، ص 2 به بعد
ص: 199

رابطه امير تيمور با هريك از طبقات مردم‌

امير تيمور در اين كتاب روش كلي و عمومي خود را نسبت به طبقات مختلف اجتماع چنين بيان مي‌كند: «هر ملك را كه مسخر ساختم، عزيزان آن ملك را عزيز داشتم و سادات و علما و فضلا و مشايخ را تعظيم و احترام نمودم و سيورغال و وظيفه و مرسوم به ايشان مقرر ساختم و كلانتران آن ولايت را به منزله برادر ... و اطفال را به جاي پسر دانستم و سپاه آن ملك را به درگاه خود راه دادم ... و همه را در سايه اميد و بيم نگاه داشتم و به نيكان هرملك نيكي كردم. و بدان و اشرار و بدنفسان را از مملكت اخراج نمودم. واداني و اراذل را در مرتبه ايشان نگاه داشتم و نگذاشتم كه قدم از حد خود فراتر گذارند و اكابر و اشراف را به مراتب عاليه امتياز دادم ... حاكم هرملكي را كه مسخر من شد حكومت آن ولايت باز به وي ارزاني داشتم ... امر كردم كه دزدان و قطاع الطريق هرملك را به ياسا برسانند ... امر نمودم بر سر راهها ضابطان معين نمايند كه حارث و پاسبان راهها باشند و اموال و امتعه تجار و مسافران را منزل به منزل برسانند ... امر نمودم كه حكام به تهمت ارباب غرض از هيچ فردي جريمت نكنند و بعد از ثبوت گناه از احداث اربعه، جريمه فراخور گناه از مجرم بگيرند. و امر نمودم كه سرشماري و خانه‌شماري از هيچ شهري و قصبه‌اي نگيرند و هيچ‌كس از سپاه در خانه رعيت به زور نزول نكنند و چهارپايان و الاغ رعايا نگيرند و در جميع امور رعايا حد اعتدال نگاه دارند و امر نمودم كه گدايان هرملك را وظيفه مقرر گردانند تا رسم گدايي برافتد ...» «1»
بسياري از اين تعاليم با راه و رسم عملي تيمور از زمين تا آسمان اختلاف دارد، تيمور در جريان جنگهاي خود در خاورميانه مخصوصا هنگام فتح اصفهان، نشان داد كه كمترين حقي براي مردم قائل نيست.
از ديرباز بين گفتار و كردار شهرياران فاصله‌اي دراز بود. و اكثر خلفا و سلاطين بدون اين كه خود بدانند از اصول ماكياولي پيروي مي‌كردند.
آئين شهرياري: به نظر ماكياولي شهريار بايد «... جدا ميان اخلاق و كشورداري، و وجدان شخصي خود و خير عام فرق بگذارد و بايد آماده باشد كه براي كشور آن كاري را بكند كه در مناسبات خصوصي اشخاص، ممكن است شرارت خوانده شود. او بايد ارتشي نيرومند داشته باشد، زيرا هيچ كشورداري نمي‌تواند از توپهاي خود بلندتر حرف بزند، بايد ارتش خود را همواره سالم، باانضباط و مجهز نگه دارد و بايد با تحمل مشقات و خطرات شكار، خود را براي جنگ تربيت كند. در عين‌حال بايد فنون ديپلوماسي را نيز تحمل كند، زيرا حيله و فريب گاه از زور مؤثرتر و كم‌خرج‌تر است. معاهدات، هنگامي كه براي ملت زيانبخش باشد، نبايد محترم شمرده شود.» «2»
______________________________
(1). همان كتاب، ص 97 به بعد
(2). ويل دورانت، تاريخ تمدن، اقبال، تهران 1352، ج 3 رنسانس، ص 56 (به اختصار)
ص: 200

نتايج حكومت مطلقه و آثار تجمل‌خواهي‌

ابن خلدون، انديشمند و جامعه‌شناس معروف كه در عهد امير تيمور مي‌زيست ضمن بحث در پيرامون خصوصيات حكومت مطلقه مي‌نويسد، «يكي از مقتضيات طبيعي كشورداري ناز و نعمت و تجمل‌خواهي است و در نتيجه اين وضع عادات و رسوم بسياري در ميان اعضاي دولت رواج مي‌يابد ... و دخل ايشان با خرج برابري نمي‌كند، بدين‌سبب تهي‌دست در ميان ايشان از بينوائي مي‌ميرد و آنكه در ناز و نعمت است مستمري خويش را صرف وسايل تجمل مي‌كند و در فراخي معيشت و خوشگذراني مستغرق مي‌گردد آنگاه اين وضع ... به مرحله‌اي مي‌رسد كه كليه حقوق و مستمري خدمتگزاران دولت در برابر فزوني عادات تجملي كافي و وافي نمي‌باشد» سپس مي‌نويسد: در چنين شرايط سلطان مستبد به مصادره اموال ثروتمندان مي‌پردازد تا مخارج خود و ايادي و نزديكان را تأمين كند و چون از اين راه احتياج دولت و اطرافيان فراهم نمي‌شود ناچار دولت با افزايش خراج‌هاي گذشته و تحميل مالياتهاي جديد مي‌كوشد اطرافيان و لشكريان را راضي نگه دارد ولي اين كوششها بي‌حاصل است اساس حكومت متزلزل مي‌شود، و همسايگان و قبايل تازه‌نفس از وضع موجود استفاده مي‌كنند و بنيان دولت پوسيده را درهم مي‌ريزند.
ابن خلدون از قيام مردم، عليه شهرياران ستمگر سخن مي‌گويد و مي‌نويسد: «چه بسياري از كساني كه پرستش حق را پيشه خويش مي‌ساختند ... بر ضد اميران ستمگر قيام مي‌كردند و آنها را به تغيير رفتار زشت دعوت مي‌نمودند و امر به معروف و نهي از منكر به اميد اينكه ازين راه به ثواب ايزدي نايل آيند پيشه خويش مي‌ساختند در نتيجه پيروان بسياري بر آنان گرد مي‌آمدند ... و جان خود را در اين راه، در معرض خطرات و مهلكه‌ها قرار مي‌دادند» «1» سپس ابن خلدون مي‌گويد در صورتي كه قيامهاي دسته‌جمعي از طرف قبايل و عشاير پشتيباني نشود قادر نيست وضع پادشاهان و دولتهاي مستحكم و نيرومند را متزلزل سازد. ولي در هرحال امر به معروف و نهي از منكر ضروري است بعد از قول پيامبر (ص) مي‌نويسد «هر كه از شما منكري بيند بايد آنرا به دست خويش تغيير دهد و اگر نتوانست به زبان خود آنرا بازگويد و اگر از اين راه هم ميسر نباشد پس به دل خود آنرا بد شمرد.» «2»

پيدايش حكومت فردي به نظر ابن خلدون‌

ابن خلدون كه از صاحبنظران و متفكرين عاليقدر قرون وسطاست تحت عنوان «خودكامگي (حكومت مطلقه) از امور طبيعي كشورداري است» مطالبي مي‌نويسد و اين‌طور اظهارنظر مي‌كند كه: در جنگ بين قبايل و عصبيتهاي گوناگون سرانجام يكي كه نيرومندتر است بر ديگران مسلط مي‌شود و ديگران را مسخر فرمان خود مي‌كند و «چون خوي خودپسندي و غرور و عار و ننگ كه از سرشتهاي حيواني است در وي وجود دارد، خواهي نخواهي از شركت دادن در امور فرمانروائي
______________________________
(1 و 2). مقدمه ابن خلدون، ج 1، ترجمه گنابادي، ص 312 به بعد
ص: 201
و سلطنت سرباز مي‌زند و خوي خدامنشي كه در طبايع بشر يافته مي‌شود در او پديد مي‌آيد ...
درين هنگام از اهتمام عصبيت‌هاي ديگر براي شركت جستن در فرمانروائي ممانعت مي‌شود و عصبيت ايشان مغلوب مي‌گردد. وي به هيچ‌كس اجازه نمي‌دهد كوچكترين دخالتي در امور فرمانروائي از خويش نشان دهد و به سود و زيان آن در نگرد، و آنگاه قدرت و بزرگي يكسره به وي تعلق مي‌گيرد ...» «1»
ابن خلدون كه نماينده متفكرين قرون وسطاست معتقد است كه در عصر خان‌خاني «موضوع خودكامگي در دولتها الزامي و اجتناب‌ناپذيرست» قرنها بعد جامعه‌شناسان جديد نيز با توجه به آشفتگيها و قتل و غارتهاي قرون وسطائي به اين نتيجه رسيدند كه سلطنت و حكومت فردي در چنان شرايطي، عامل مؤثري در جلوگيري از هرج‌ومرج و آشوب بود ولي همين‌كه اصول فئوداليسم برافتاد در عصر بورژوازي، مداخله مردم در كارها و استقرار دموكراسي از ضروريات است.
به نظر ابن خلدون، اعراب قبل از قبول اسلام با تمدن و شهرنشيني و سياست و مملكتداري بهيچوجه آشنا و مأنوس نبودند و در مورد اعراب در عهد جاهليت مي‌نويسد:
«تازيان ملتي وحشي‌اند، عادت و موجبات وحشيگري چنان در ميان آنان استوار است كه همچون خوي و سرشت آنان شده است، و اين خوي براي ايشان لذت‌بخش است، زيرا در پرتو آن از قيود فرمانبري حكام و قوانين سرباز مي‌زنند و نسبت به سياست كشورداري نافرماني مي‌كنند، و پيداست كه چنين خوي و سرشتي با عمران و تمدن منافات دارد و در جهت مخالف آن است، چنان‌كه كليه هدفهاي عادي آنان در زندگي، كوچ كردن ازين سوي بدان سوي و تاخت و تاز به قبايل ديگرست در صورتي كه چنين هدفي مخالف آرامش و اقامت گزيدن مي‌باشد كه از مهمترين مباني تمدن است ... گذشته از اين خوي آنان غارتگريست كه هرچه را كه در دست ديگران بينند مي‌ربايند و تاراج مي‌كنند و روزي آنان در پرتو تيرهاي آنان فراهم مي‌شود، و در ربودن اموال ديگران به اندازه و حد معيني قايل نيستند بلكه چشم ايشان بهرگونه ثروت يا كالا يا ابزار زندگي بيفتد آنرا غارت مي‌كنند، و هرگاه از راه غلبه‌جوئي بر كشوري دست يابند و فرمانروايي و قدرت آنان در آن سرزمين مسلم گردد، آنوقت به سياست حفظ اموال مردم توجهي ندارند و حقوق و اموال همگان پايمال دستبرد زورمندان مي‌شود و از ميان مي‌رود و عمران و تمدن به ويراني مي‌گرايد، همچنين آنان ازاين‌رو مايه تباهي عمران و اجتماع مي‌شوند چه آنان كار هنرمندان و پيشه‌وران را هيچ مي‌شمرند و براي آن ارزشي قايل نيستند.» «2»
ابن خلدون در فصل بيستم كتاب خود مي‌نويسد: «شيفتگي به خصال پسنديده از نشانه‌هاي پادشاهي و كشورداري است» به نظر ابن خلدون شهرياران بيداردلي كه به سعادت خود
______________________________
(1). همان، ج 1، ص 326
(2). همان، ص 291 به بعد
ص: 202
و هم‌نوعان خويش علاقه دارند بايد در دوران قدرت و فرمانروائي از «... بخشش و بخشودن لغزشها، و چشم‌پوشي از ناتوانان و مهمان‌نوازي و ياري رسانيدن به بيچارگان و ستمديدگان، و دستگيري از بينوايان و شكيبايي بر شدايد، و وفاي به عهد و بخشيدن اموال در راه عرض و ناموس مردم و دادرسي و انصاف دادن نسبت به درماندگان و ناتوانان و توجه به احوال ايشان، اطاعت از حق، فروتني در برابر بينوايان و گوش فرادادن به شكايت دادخواهان و دوري گزيدن از بيوفايي و مكر و فريب و پيمان‌شكني و نظاير اينها» غفلت نورزند به نظر ابن خلدون آنانكه مرد سياست هستند از اجراي تعاليم و آموزشهاي سابق الذكر غفلت نمي‌كنند ولي آنهائي كه سر پادشاهي ندارند با «ارتكاب اعمال ناشايست و پيشه‌كردن پستيها و فرومايگيها و پيمودن راههاي ناستوده» «1» به سراشيبي سقوط مي‌افتند.

علل ضعف و سقوط حكومتها به نظر ابن خلدون‌

اشاره

ايران در دوران تاريخ دو هزار و پانصد ساله خود، مكرر مورد حمله و تعرض قبايل چادرنشين قرار گرفته است، در تمام اين موارد، قبايل و اقوام وحشي و دور از تمدن غالب، پس از چندي محكوم تمدن و آداب و خصوصيات زندگي شهرنشينان شده و رسوم و عادات ديرين را ترك گفته‌اند. ابن خلدون مورخ و جامعه‌شناس معروف قرون‌وسطا به اين مطلب در فصل يازدهم كتاب خود اشاره مي‌كند و مي‌نويسد:
«هرگاه ملتي غلبه يابد (البته مراد ابن خلدون از ملت مفهوم علمي جديد آن نيست بلكه مرادش قوم مهاجم است كه اغلب در شرايط چادرنشيني و بيابانگردي زيست مي‌كردند) و وسايل ناز و نعمت و ثروتي را كه در تصرف كشورداران پيش از وي بوده به چنگ آورد، نعمت و توانگري وي از هرگونه فزوني مي‌يابد و عادات ايشان نيز بهمان نسبت افزون مي‌شود و آنگاه از مرحله ضروريات و خشونت زندگي گام فراتر مي‌نهند و به وسايل ناضرور و اشياء ظريف و آرايش و تجمل مي‌گرايند و در عادات و احوال از پيشينيان پيروي مي‌كنند، و عاداتي را كه براي بكار بردن وسايل تجملي لازمست نيز كسب مي‌كنند، و در همه احوال از خوردني و پوشيدني گرفته تا فرشها، شيفته انواع ظريف و تجملي آنها مي‌شوند و درين‌باره بر يكديگر تفاخر مي‌كنند و هم در خوردن خوراكهاي لذيذ و جامه‌هاي نيكو و فاخر و سوار شدن بر مركوبات زيبا و تندرو بر ملتهاي ديگر مي‌بالند. و جانشينان آنان درين امور بر پيشينيان سبقت مي‌جويند و مسابقه‌وار، آنها را تا پايان دولت و به ميزان توانائي كشور خويش ادامه مي‌دهند، و بهره و آسايش خود را در مملكت‌داري، اينگونه امور مي‌دانند» بعد ابن خلدون در سطور بعد مي‌نويسد: «... هرگاه قومي شاهد ملك را در آغوش گيرند، ديگر از متاعب و دشواريهايي كه در راه جستن آن تحمل
______________________________
(1). همان، ج 1، ص 278 به بعد (به اختصار)
ص: 203
مي‌كردند دست مي‌كشند و آسايش و آرامش و سكون را برمي‌گزينند، و به تحصيل ثمرات و نتايج كشورداري چون بناها و مساكن و پوشيدني‌ها، مي‌پردازند، چنانكه كاخها بنيان مي‌نهند، و آبها جاري مي‌سازند و بوستانها مي‌كارند، و از كيفيات اين جهان بهره‌مند مي‌شوند و آسايش را بر سختيها ترجيح مي‌دهند و در وضع پوشيدنيها و خوردنيها و ظروف و گستردنيها تا سرحد امكان به ظرافت‌كاري و زيبايي مي‌گرايند و بدان خو مي‌گيرند و آنها را براي نسلهاي آينده خويش به ارث مي‌گذارند ...» «1» ابن خلدون در سطور بعد توضيح مي‌دهد كه چگونه پس از غلبه قومي بر قوم ديگر يكي از افراد كه شايستگي و اهليت بيشتري دارد بر ديگر سران عشاير و قبايل پيشي مي‌گيرد و ديگران را محكوم فرمان و اراده خود مي‌كند و بدين‌ترتيب شخصيت و عصبيت ديگران را محكوم تمايلات شخصي خود مي‌كند «زمام همه امور را بدست مي‌گيرد و همه ثروتها و اموال را به خود اختصاص مي‌دهد، ازين‌رو ديگران هم در جنگها زبوني و ناتواني نشان مي‌دهند و نيرومندي و غلبه‌جويي ايشان به سستي مبدل مي‌شود و به خواري و بندگي خو مي‌گيرند، و آنگاه نسل مردم ايشان هم بر همين شيوه تربيت مي‌شوند و گمان مي‌كنند مستمري و حقوقي كه از سلطان مي‌گيرند به منزله مزد ايشان در برابر حمايت و ياري به اوست و جز اين چيزي در عقل آنان نمي‌گنجد و كمتر ممكن است هيچ‌يك از آنان در ازاي اين فرد (سلطان) تن به مرگ دهد و فداكاري كند. در نتيجه اين وضع، سستي و خلل به دولت راه مي‌يابد و از قدرت و شكوه آن كاسته مي‌شود و به علت از ميان رفتن روح دلاوري و جنگاوري در مردم، دولت رو به ضعف و فرسودگي و سالخوردگي مي‌گذارد وجه دوم اين است كه، چنان‌كه ياد كرديم، يكي از مقتضيات طبيعي كشورداري ناز و نعمت و تجمل‌خواهي است و در نتيجه اين وضع عادات و رسوم بسياري در ميان اعضاي دولت رواج مي‌يابد و مخارج مستمري‌هاي ايشان افزون مي‌شود و دخل ايشان با خرج برابري نمي‌كند بدين‌سبب تهي‌دست از بينوايي مي‌ميرد و آنكه در ناز و نعمت است مستمري خويش را صرف وسايل تجملي مي‌كند، و در فراخي معيشت و خوشگذراني مستغرق مي‌گردد، آنگاه اين وضع در نسلهاي آينده توسعه مي‌يابد و به مرحله‌اي مي‌رسد كه كليه حقوق و مستمري خدمتگزاران دولت در برابر فزوني عادت تجملي و وسايل ناز و نعمت، وافي نمي‌باشد و به نيازمندي گرفتار مي‌شوند ... «2» در چنين شرايطي رئيس دولت يا سلطان ناچار مي‌شود بر ميزان مستمريها بيفزايد، تا رخنه‌اي كه در زندگي ايشان پيدا شده ببندد، و نيازمنديهاي ايشان را برآورد و پيداست كه اين امر تنها با افزون بر خراجها جبران مي‌شود ...» بعدا ابن خلدون نشان مي‌دهد كه افزودن بر خراج، به آزمندي و افزودن خواهي زمامداران پايان نمي‌دهد بلكه روزبروز رعيت فقيرتر و طبقه متنعم حريص‌تر مي‌شود سپس ابن خلدون به مسأله اصولي‌تري اشاره مي‌كند و مي‌نويسد: «تجمل‌خواهي و نازپروردگي براي
______________________________
(1). مقدمه ابن خلدون، ج 1، ص 327 به بعد
(2). همان كتاب، ص 328 به بعد
ص: 204
مردم زيان‌بخش است، چه در نهاد آدمي انواع فسادها و بديها و فرومايگيها و عادات زشت را پديد مي‌آورد ... و مقدمات زبوني و پريشان‌حالي در دولت پديد مي‌آيد و گرفتار بيماريهاي مزمن پيري و فرسودگي مي‌شود و سرانجام دولت واژگون مي‌گردد.»
... تجمل‌خواهي سبب مي‌شود كه اقوام بيابانگرد و سرسخت به تدريج ... «دلاوري و بيباكي و خوگرفتن بشكار و سفر كردن در فلاتها و دشتهاي دور را از ياد ببرند ... در نتيجه دلاوري ايشان از دست مي‌رود.» «1» ابن خلدون در اين بحث جالب، نشان مي‌دهد كه اغلب دولتهايي را كه اقوام چادرنشين و بيابانگرد پديد مي‌آورند با گذشت يكي دو قرن دگرگون گرديد و گردانندگان اين حكومتها دستخوش سستي و تن‌پروري شدند و غالبا در پايان كار از ديگر قبايل و اقوام ترك و تاجيك كه براي تثبيت حكومت و فرمانروايي خود كمك خواستند و در اغلب موارد همين‌ها كه براي حكومت آمده بودند، پس از آشنايي به تشكيلات مملكتي و وقوف به نقاط ضعف دولت، در مناسب‌ترين ايام با حمله و تعرض به حكومت فاسد و در هم ريخته آنان پايان بخشيده‌اند هرگاه تاريخ ايران بعد از اسلام را مورد مطالعه قرار دهيم مي‌بينيم آنچه ابن خلدون نوشته در مورد اعراب بيابانگرد، غزنويان، سلجوقيان، خوارزمشاهيان، مغول، تيموريان و ديگر قبايل و عشايري كه در ايران بعد از ساسانيان به حكومت و فرمانروايي رسيده‌اند كاملا صادق است و تمام اين دولتها با گذشت زمان دستخوش فساد، تنبلي و تن‌آسايي شده و سرانجام به دست اقوام تازه‌نفس از پاي درآمده‌اند.

مراحل مختلفي كه دولتها از آغاز تأسيس تا روز شكست طي مي‌كنند

اشاره
... ابن خلدون در فصل هفدهم كتاب خود بار ديگر وضع دولت را از آغاز پيدايش تا مرحله شكست و تباهي مورد مطالعه قرار مي‌دهد. به نظر او عمر دولتها از پنج مرحله بيرون نيست:
«مرحله نخستين دوران پيروزمندي و چيرگي بر مخالفان و استيلا يافتن به كشور و بازگرفتن آن از دست دولت ديگريست، در اين مرحله پيشوايي و رهبري قوم در به دست آوردن بزرگي و سروري و خراج ستاني و دفاع از سرزمين و آب و خاك و نگهباني و حمايت از آن به هيچ‌رو منحصر به يك فرد نيست، زيرا ... پيروزي و غلبه براي همه اعضاي قبيله روي داده و عصبيت نيز در اين مرحله همچنان در ميان آنان پايدار و مستقر است.
مرحله دوم دوران خودكامگي (حكومت مطلق) و تسلط يافتن يكتن بر همه افراد قبيله و جمعيت در امر كشورداري است، چنانكه ديگران را از دست‌درازي به امور كشور و مشاركت در سلطنت و بهره‌ور شدن از مزاياي تاج و تخت مانع مي‌شود.
______________________________
(1). همان ص 321 به بعد (به اختصار)
ص: 205
رئيس دولت در اين مرحله به برگزيدن رجال و اتكاء به موالي و ياران نمك‌پرورده همت مي‌گمارد و بر عهده اين گروه مي‌افزايد تا بتوانند كساني از افراد خاندان و عصبيت خود را كه ادعاي همسري با وي دارند و خود را در بهره‌مندي از مزاياي كشور سهيم و شريك او مي‌دانند سركوب كند و از عرصه رقابت بيرون راند، بنابراين سلطان رقيبان را گوشمال مي‌دهد تا زمان فرمانروايي مستقلا در كف او قرار مي‌گيرد و حاكميت در خاندان او پايدار مي‌شود و خودكامگي به وي منحصر مي‌گردد.
ازاين‌رو بنيانگذار اين مرحله، به علت مدافعه و زدوخورد با حريفان خويش همان رنجها و مشقتهايي را كه پايه‌گذاران مرحله نخستين در بدست آوردن كشور مي‌برند، تحمل مي‌كند، بلكه كار او دشوارتر و پررنج‌تر است، زيرا پايه‌گذار نخستين، با بيگانگان، به كشمكش و زدوخورد مي‌پردازد ... در صورتي كه پادشاه در مرحله دولت با نزديكان و رقيبان خويش به ستيزه‌جوئي برمي‌خيزد.
... مرحله سوم دوران آسودگي و آرامش دولت براي برخورداري و بدست آوردن نتايج و ثمرات كشورداري است، نتايجي كه طبايع بشر بدانها دلبسته و آرزومند است، مانند كسب ثروت و نيكنامي و بيادگار گذاشتن آثار جاويد و نام‌آوري و شهرت‌طلبي، از اينرو، تمام هم خود را مصروف امور خراج‌ستاني و موازنه دخل‌وخرج و محاسبه هزينه‌ها و مستمريها و ميانه‌روي در آنها مي‌نمايد و به پي‌افكندن بناهاي زيبا و كارگاههاي عظيم و شهرها و آبادانيهاي پهناور و معابد باشكوه همت مي‌گمارد، و به هيأتهاي نمايندگي از اشراف و ملتها و بزرگان و سرآمدان قبايل بار مي‌دهد و آنان را مشمول احسان خويش مي‌كند، و كساني را كه شايستگي دارند مشمول انعام و نيكوكاري خويش قرار مي‌دهد، گذشته از اينكه ياران و حاشيه‌نشينان و هواخواهان خويش را مورد عنايت قرار مي‌دهد، و در گشايش احوال و فراخي معيشت و جاه و جلال، از راه بخشيدن اموال و برآوردن پايگاه آنان، سعي بليغ مبذول مي‌دارد، و اصلاح حال سپاهيان را هدف خويش قرار مي‌دهد و درباره وضع معاش و پرداختن حقوق ايشان در آغاز هر ماه توجه و عنايت خويش را دريغ نمي‌كند، تا آثار آن در وضع لباس و سلاح و نشانها و جز اينها نمودار گردد، آنوقت دولتهاي صلح‌جويي كه با آن دولت دوست و هم‌پيمان هستند بدان مباهات مي‌كنند، و دولتهاي جنگ‌جو و دشمن بيمناك و هراسان مي‌شوند.
اين مرحله آخرين مراحل استبداد و خودكامگي خداوندان دولت است، زيرا دولتها در همه اين مراحل تلاش مي‌كنند كه براي آيندگان خويش استقلال رأي و تسلط در فرمانروايي و ارجمندي بدست آورند و جاده‌ها را براي ايشان هموار سازند.
مرحله چهارم دوران خرسندي و مسالمت‌جوئي است و رئيس دولت در اين مرحله به آنچه گذشتگان وي پايه‌گذاري كرده‌اند قانع مي‌شود و با امرا و پادشاهان ديگر، راه مسالمت‌جويي پيش مي‌گيرد، و در آداب و رسوم و شيوه سلطنت به تقليد از پيشينيان خود،
ص: 206
مي‌پردازد، و كليه اعمال ايشان را گام‌به‌گام دنبال مي‌كند.
مرحله پنجم دوران اسراف و تبذير است و رئيس دولت در اين مرحله آنچه را پيشينيان او گرد آورده‌اند در راه شهوت‌رانيها و لذايد نفساني و بذل و بخششها بر خواص و نديمان خويش مي‌بخشد و در محفلها و مجالس عيش، تلف مي‌كند و ياران و همراهان بد و نابكاري بر مي‌گزيند ... و كارهاي بزرگ و مهمي را كه از عهده انجام دادن آنها برنمي‌آيد به ايشان مي‌سپارد، چنان‌كه بهيچ‌رو، از نتايج امر و نهي و حل و عقد امور آگاه نيستند، در حالي كه بزرگان و عناصر شايسته قوم خويش ... را فرومي‌گذارد و با آنان به بي‌مهري و جفاكاري رفتار مي‌كند، چنانكه كينه وي را در دل مي‌گيرند و ياري و همراهي خود را بوي دريغ مي‌دارند. و به نافرماني و طغيان مي‌گرايند و به سبب شهوتراني وضع سپاه و لشكر تباه مي‌شود، در اين مرحله رئيس دولت، خود مستقيما به كار ايشان عنايت نمي‌كند و خويش را از آنان پنهان مي‌دارد و به پرستش احوال و سروسامان دادن كارهاي ايشان نمي‌پردازد. و در نتيجه اساسي را كه پيشينيان وي براي نگهباني كشور بنيان نهاده بودند، واژگون مي‌سازد، درين مرحله پيري و فرسودگي به دولت راه مي‌يابد.
متأسفانه ابن خلدون اندلسي از منابع يوناني و رومي سود نجسته و از انواع گوناگون حكومت، يعني حكومت جمهوري، حكومت اشراف (اريستوكراسي) و حكومت سلطنتي، تنها از حكومت سلطنتي، سخن گفته و از تحولات و دگرگونيهائي كه در اين حكومت در طول زمان رخ مي‌دهد به تفصيل و با استادي تمام سخن گفته است. به طوري كه گفته‌ها و نظريات سياسي و اجتماعي او در تمام سلسله‌ها و حكومتهاي ايران چه در دوران قبل از اسلام و چه در دوره بعد از اسلام صادق و مقرون به حقيقت است به نظر ابن خلدون خشونت و شدت عمل موجب سقوط حكومتهاست، و رفق و مدارا با مردم، سبب دوام و استقرار فرمانروايي سلطان است «اگر وضع كشور قرين آرامش و آسايش باشد، آنوقت مصلحت رعيت تأمين خواهد گرديد، و اگر كشور در چنگال فقر و كجروي و بيدادگري گرفتار باشد به زيان مردم خواهد بود و مايه نابودي رعيت خواهد شد.
بهبود اوضاع كشور، وابسته به همراهي و مساعدت سلطان نسبت به رعيت است، چنانكه اگر سلطان در كيفر دادن مردم سختگير و كينه‌توز باشد، گناهان ايشان را بزرگ جلوه دهد آنوقت بيم و خواري، مردم را فرامي‌گيرد و سرانجام به دروغ و مكر و فريب پناه مي‌برند و بدان خو مي‌گيرند و فساد و تباهي به فضايل اخلاقي آنان راه مي‌يابد و چه بسا كه در نبردگاهها و هنگام مدافعه، از ياري سلطان دست مي‌كشند و در نتجه بددلي و كينه‌ورزي دروني مردم، به امر مهم نگهباني كشور لطمه و آسيب مي‌رسد و گاهي هم ممكن است به سبب اين وضع غوغا كنند و سلطان را به قتل برسانند و در نتيجه دولت به تباهي بگرايد و حصارهاي كشور ويران مي‌شود و اگر بر همين منوال فرمانروائي و خشونت وي ادامه يابد ... عصبيت تباه مي‌شود و اساس نگهباني مرزها متزلزل مي‌گردد.
ص: 207
ولي اگر سلطان نسبت به رعايا با مهر و ملايمت رفتار كند و از بديها و جرائم ايشان در گذرد، بوي انس مي‌گيرند و او را پناهگاه خويش مي‌سازند ... هنگام پيكار با دشمنان وي جانسپاري مي‌كنند.
امور ديگري كه در كشورداري بايد مراعات شود ... عبارت از نعمت دادن به رعيت و مدافعه از حقوق ايشان است چه حقيقت پادشاهي هنگامي كمال مي‌پذيرد كه سلطان از رعيت دفاع كند و نعمت بخشيدن و احسان سلطان به رعايا از جمله شرايط رفق و همراهي به ايشان و مراقبت در امور معاش (اقتصاد) مردم است و اين امر يكي از اصول مهم رعيت‌نوازي و دلجوئي آنانست ...» «1»

وظيفه حاكم يا پادشاه به نظر ابن خلدون‌
ابن خلدون ضمن بحث در پيرامون مختصات اجتماع بشري، مي‌نويسد كه آدميان از بركت عقل و دانش، براي جلوگيري از تجاوز و ستمگري بايد يك نفر را به نام حاكم يا «پادشاه» به فرمانروايي قبول كنند.
«بنابراين آن حاكم يك فرد از خود آنان خواهد بود، كه بر آنان غلبه و تسلط و زورمندي داشته باشد، تا هيچ‌كس به ديگري نتواند تجاوز كند، و معني پادشاه همين است.» «2»
ابن خلدون به اين نكته اشاره نمي‌كند كه اگر سلطاني كه از طرف مردم به فرمانروايي برگزيده شده از حدود وظايف خود تجاوز كرد و راه ستمگري در پيش گرفت، وظيفه مردم چيست؟ در صدر اسلام بعضي افراد و جناحها، از جمله «خوارج» معتقد بودند كه خليفه يا سلطاني كه به مصالح اجتماعي بي‌اعتنا باشد، ممكن است معزول شود و شخص ديگري به جانشيني او برگزيده شود. در اروپاي قرن شانزدهم از بركت رشد اقتصادي و اجتماعي بار ديگر اين فكر زنده شد به اين توضيح كه از قرن شانزدهم به بعد در اروپا بنيان فئوداليسم رو به زوال مي‌رفت و اصول سلطنت مطلقه استوار شده بود. بورژوازي جوان اروپا ميل داشت از قدرت نامحدود سلطنت بكاهد، صاحبنظران آن دوران مي‌گفتند: «قدرت سلطنت وديعه‌اي است كه دارنده آن موظف است به نحو خوب و شايسته از آن استفاده كند. قدرتي كه به شاه واگذار مي‌گردد، وديعه‌ايست كه در نتيجه قرارداد ميان شاه و ملت به او واگذار شده است و براساس همان قرارداد ملت مي‌تواند قدرتي را كه به يك فرد ظالم واگذار شده است، از او بازستاند.» «3»
ابن خلدون در جاي ديگر حكومت يك دسته يا يك گروه را بر حكومت فردي يا «حكومت مطلقه» ترجيح مي‌دهد و معتقد است كه «هنگامي كه بزرگي و سيادت در ميان دسته‌اي (از يك قبيله) مشترك است و همه يكسان در راه آن مي‌كوشند، همتهاي آنان در غلبه بر بيگانه و دفاع از مرزوبوم خويش به منزله يگانه راهنماي ايشان در سربلندي ... خواهد بود و
______________________________
(1). مقدمه ابن خلدون، ج 1، ص 371 به بعد
(2). مقدمه ابن خلدون، پيشين، ص 79
(3). هر. لاسكي، سير آزادي، ترجمه مهندس مقدم مراغه‌اي، جيبي، تهران، ص 64
ص: 208
هدف آنان در رسيدن به ارجمندي مشترك، مرگ را بر ايشان گوارا خواهد ساخت و جانسپاري را بر تباهي آن ترجيح خواهند داد. ليكن هرگاه يكي از آنان فرمانرواي مطلق گردد، عصبيت ديگران را سركوب مي‌كند و زمام همه امور را به دست مي‌گيرد و همه ثروتها و اموال را به خود اختصاص مي‌دهد. ازاين‌رو ديگران هم در كار جنگها زبوني و ناتواني نشان مي‌دهند و نيرومندي و غلبه‌جوئي آنان به سستي مبدل مي‌شود. سپس ابن خلدون به خوبي نشان مي‌دهد كه در نتيجه «حكومت فردي» ناز و نعمت و تجمل‌خواهي در دستگاه دولت فزوني مي‌يابد و حقوق و مستمريها و حوايج و مخارج كاركنان دولت روزبروز بيشتر مي‌شود. در اين موقع رئيس دولت يا سلطان ناچار مي‌شود بر ميزان مستمريها بيفزايد تا رخنه‌اي را كه در زندگي ايشان پيدا شده ببندد و اين كار ملازمه با افزودن بر ميزان خراجها و عوارض دارد. و به طور كلي مردم از دادن مالياتهاي جديد ناراضي مي‌شوند و هيأت حاكمه نيز در نتيجه نازپروردگي و تجمل‌خواهي به انواع بديها و فرومايگيها و عادات زشت خو مي‌گيرند و روح دلاوري، سرسختي و بيباكي و رزمجوئي را از كف مي‌دهند و اندك‌اندك به سراشيبي سقوط و فرسودگي نزديك مي‌شوند.» «1» سپس ابن خلدون در ص 471 كتاب خود مي‌نويسد: «... اگر مملكت و توابع آن در بهترين مراحل آبادي و عدالت باشد، منظور رعيت از داشتن سلطان به نيكوترين وجوه حاصل مي‌شود. يعني اگر كشور قرين آرامش و آسايش باشد، آن وقت مصلحت رعيت تأمين خواهد گرديد. و اگر كشور در چنگال فقر و كجروي و بيدادگري گرفتار باشد، به زيان مردم خواهد بود و مايه نابودي رعيت خواهد شد. بهبود اوضاع كشور وابسته به همراهي و مساعدت سلطان نسبت به رعيت است.
چنان‌كه اگر سلطان در كيفر دادن مردم سختگير و كينه‌توز باشد و در صدد تجسس نواميس ايشان برآيد و گناهان ايشان را بزرگ جلوه دهد، آن وقت بيم و خواري مردم را فرامي‌گيرد و سرانجام به دروغ و مكر و فريب پناه مي‌برند و بدان خو مي‌گيرند و فساد و تباهي به فضايل اخلاقي آنان راه مي‌يابد. و چه بسا هنگام دفاع، از ياري سلطان دست مي‌كشند ... و گاهي هم ممكن است به سبب اين وضع غوغا كنند و سلطان را به قتل رسانند ... ولي اگر سلطان نسبت به رعايا با مهر و ملاطفت رفتار كند ... امور كشور از هرسوي بهبود مي‌گرايد.» «2»
سياست و مملكتداري: ابن خلدون ضمن مطالعه در موضوع امامت و خلافت، مي‌نويسد كه سلاطين و امرا غالبا به مردم ستم مي‌كردند. نتيجه بيدادگري آنان عصيان عمومي و هرج‌ومرج و كشتار بود. براي جلوگيري از اين وضع، زمامداران ايران و ملل بر آن شدند كه «در اداره كردن امور كشور به قوانين سياسي خاصي كه فرمانبري از آنها بر همگان فرض باشد، متوسل شوند؛ و عموم مردم منقاد و پيرو چنين احكام شوند. چنان‌كه اين وضع در ايران و ديگر ملتها معمول و مجري بود، و هرگاه دولتي داراي چنين سياستي نباشد، امور كشور به سرو سامان نخواهد رسيد ... اگر اين‌گونه قوانين از جانب خردمندان و بزرگان و رجال بصير و آگاه دولت
______________________________
(1). مقدمه ابن خلدون، ج 1، ص 328 به بعد (به اختصار)
(2). همان، ص 372
ص: 209
وضع و اجرا گردد، چنين دولتي داراي سياست عقلي خواهد بود ... كشورداري و حكومت طبيعي، واداشتن مردم به امور زندگي بر مقتضاي غرض و شهوت است. و مملكتداري، سياستي بر مقتضاي نظر عقلي در جلب مصالح دنيوي و دفع مضار آن مي‌باشد ...»